بیتی از حافظ
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
«- از همدان تا صلیب راه تو چون بود ؟ »
«- مرکب معراج مرد جوشش خون بود . »
«- نامه شکوی که زی دیار نوشتی ،
بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر ،
صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟ »
«- من نه به خود رفتم ، آن طریق ، که عشقم ،
از همدان تا صلیب ، راهنمون بود . »
به کوشش دکتر محمد دبير سياقي
فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز ميکنم، در ذيالحجة سنة خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دينالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زندهاند، در گوشهاي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي که ميکنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند.
تهمتن بر آشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده است جفت
به می در همی تیغ بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چنین است آیین گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
...خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرین ترش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من این پیشگام خطر دوست دارم
سپاهان نصف جهان تو را من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه ی نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ تو را چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغی است
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را با کویرش
که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج[ فارس] تو را چون وراز رود
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم ...
شعر از مهدی اخوان ثالث
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردست
آسمانت
که ز خمخانه حافظ قدحی آوردست
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گستردست
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پروردست
هم زبانان منند
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان غیر تو نشتاختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان سینه سپر ساختگان
مهربانان منند
نفسم را پر پرواز از تست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند که آواز از تست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکی که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد
شعر از فریدون مشیری
شاهنامه فردوسی
در میان همه کتاب های بزرگ زبان فارسی از نظم و نثر تنها دو اثر در موضعی قرار گرفته اند که مجموعیت روح ایرانی را در خود بازتابانند ، یکی شاهنامه و دیگری دیوان حافظ . منتها تفاوت میان این دو در آن است که شاهنامه دوران بالندگی ، نیرومندی و سرفرازی قوم ایرانی را می سراید ، در حالی که دیوان حافظ سخنگوی روزگارهای پرشکستگی و پراکندگی است .
هر دو کتاب در نوع خود یگانه اند و هر دو کارنامه ایران ، که تمام زیر و بم های زندگی و جریان های خوش و ناخوش را آزموده است .
ولی شاهنامه کتاب اول و سند حیات ایرانی است و همان گونه که نلدکه ایرانشناس آلمانی گفته است هیچ ملتی نظیر آن را ندارد . تنها این موهبت نصیب ایرانی شده است .
نکته دیگر هم هست ؛ یکی این که در میان همه کتاب های زبان فارسی ، این تنها شاهنامه است که دستور نامه یک زندگی سالم ، مثبت ، همه جانبه و سربلند را ارائه می دهد . آثار دیگر از آن جا که زاییده دوران های آشفته تاریخ ایران هستند ، با همه ارزش والایی که دارند ، نتوانسته اند از بعضی آموزش های منفی برکنار بمانند .
دیگر آنکه شاهنامه کتابی است که آدمی را در همان شرایط خاکی خود به بالاترین مرتبه انسانی فرا می خواند ، و هیچ چند و چونی از زندگی نیست از نوع جوانی و پیری ، زنی و مردی ، خوشبختی و بدبختی ، مهر و کینه دانایی و نادانی ، که در آن جای شایسته ای نیافته باشد ، کتاب بشریت است و بویژه کتاب ایران ، که ایرانی آن را بر بالین خود داشته است ، برای آن که بیگاه خوابش نبرد و اگر زمانی برد ، باری ، خواب های آشفته نبیند .
بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاکان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جر داد و آهستگی
بزرگی و گردی و آهستگی
جهاندار بیدار فرهنگ جو
که ماند همه ساله با آبرو
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مر از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهر
سهام حادثه را کرد عاقبت قوسی
برفت شوکت محمود در زمانه نماند
جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی
فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
آن دو روبه چون به هم همبر شدند
بس به عشرت جفت یکدیگر شدند
خسروی در دشت شد با یوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده می پرسد ز نر کی رخنه جوی
ما کجا با هم رسیم آخر بگوی
گفت اگر ما را بود از عمر بهر
در دکان پوستین دوزان شهر
شنیدم آب به جنگ اندرون معاویه بست
به روی شاه ولایت چرا که بود خسی
علی به حمله گرفت آب و باز کرد سبیل
چرا که او کس هر بی کس است و دادرسی
سه بار دست به دست آمد آب و در هر بار
علی چنین هنری کرد و او چنان هوسی
فضول گفت که ارفاق تا به این حد بس
که بی حیایی دشمن ز حد گذشت بسی
جواب داد که ما جنگ بهر آن داریم
که نان و آب نبندد کسی به روی کسی
غلام همت آن قهرمان کون و مکان
که بی رضای الهی نمی زند نفسی
تو هم بیا و تماشای حق و باطل کن
ببین که در پی سیمرغ می جهد مگسی
سر ناکسان را بر افراشتن وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشته خویش گم کردن است به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که تلخ است وی را سرشت گرش در نشانی به باغ بهشت
گر از جوی خلدش به هنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سر انجام گوهر به کار آورد همان میوه تلخ بار آورد
* غرور رستمی گفتم به خاکش کیست اندازد ز پا افتادگان گفتنند زور ناتوانی ها
ج۱ ص ۴۲۵
فلک در خاک می غلتید از شرم سر افرازی اگر می دید معراج ز پا افتادن ما را
ج۱ص۴۶۴
طرب مفت دل گر همه صبح بختم ز گل کردن گریه خندیده باشد
ج۱ص۸۸۴
به عیش خاصیت شیشه های می داریم که خنده بر لب ما قاه قاه می گرید
ج۲ص۱۶
نفس ها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر رسانیدم به گوش آینه فریاد خاموشی
ج۲ص۷۹۶
سر انجام آن دلاور خسرو زند به مکر ناسپاسان گشت در بند
ز روبه بازی بوزینه ای پیر اسیر روبهی شد بچه شیر
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.
نقل از وبلاگ : http://good-word.blogfa.com/
مرد با عجله سوار اتومبیلش شد و راه افتاد. سرعتش تقریبا زیاد بود. باید سریع به فرودگاه می رسید.
در یکی از خیابان ها هنگام دور زدن، به خاطر سرعت زیادش نزدیک بود که با یک اتومبیل دیگر تصادف کند.
راننده ی آن اتومبیل فورا توقف کرد و با توقفش باعث شد که راه برای مرد بسته شود و ناگزیر، وی هم متوقف شد. راننده ی آن اتومبیل سرش را از پنجره آورد بیرون و مرد را با صدای بلند به باد ناسزا گرفت.
مرد از او پوزش خواست اما آن راننده همینطور به ناسزاگویی و عصبانیت ادامه می داد، سپس از اتومبیلش پیاده شد و به سمت اتومبیل مرد آمد و سرش را از پنجره داخل کرد و باز هم ناسزا گفت.
مرد بار دیگر عذر خواهی کرد، اما راننده گفت که قصد دارد درسی به مرد بدهد!
مرد سعی کرد که از درب سمت شاگرد پیاده شود و از او فاصله بگیرد. تصمیم داشت که با آن راننده کاری نداشته باشد مگر اینکه او وارد "دایره" وی بشود!
راننده با کمی فاصله از مرد ایستاد و او را برانداز کرد.
مرد گفت: "من به شما گفتم که متاسفم."
راننده گفت: "می خواهی زبانت را از دهانت بیرون بیاورم و در حلقومت فرو کنم؟!"
مرد به آرامی پرسید: "حال با این کار چه چیزی گیرت می آید؟! من تقریبا دو برابر سن تو را دارم و مجادله بین ما صحیح نیست."
راننده به آرامی شروع به نزدیک شدن کرد.
مرد به بدنش یک تغییر مکان جزیی داد، به طوری که پای راستش را به آرامی پیش گذاشت و وزن بدنش را متمرکز کرد و دستانش را به صورت متقاطع روی سینه اش قرار داد، چنان که نوک انگشتان دست راستش، تماس اندکی با چانه اش داشتند. مرد به راننده خیره شده بود و بر تمامی بدنش کنترل داشت. یک حالت کلاسیک "آماده باش" به خود گرفته بود که به سرعت قادر به حرکت و واکنش باشد. ذهنش آرام بود و از تمامی قابلیت هایش برای رویارویی با هر اتفاقی مطمئن بود.
راننده با حالتی که کمتر حاکی از حالت تهاجمی بود گفت: "من مجبور بودم برای اینکه به شما برخورد نکنم، محکم ترمز کنم!"
مرد حرفش را تصدیق کرده و گفت: "اشتباه از من بود."
راننده گفت: "بَعله که بود." همین را گفت و به سوی اتومبیلش حرکت کرد.
مرد از این بابت خوشحال بود. چرا که توانسته بود با نشان دادن رفتاری ملایم از خود، عصبانیت آن راننده را فرو بنشاند و این رفتار او باعث شده بود که راننده نخواهد با حمله به مرد چیزی را ثابت کند. در حقیقت، پیروزی ِ مرد در اعتراف به باخت ِ او بود! شاید جالب باشد دانستن اینکه آن مرد یک استاد ماهر کونگ فو بود!
نتیجه اخلاقی : دستیابی به صد پیروزی در طی صد مبارزه مهارت خارق العاده ای نیست اما مغلوب ساختن حریف بدون کوچکترین مبارزه ی فیزیکی بالاترین مهارت هاست!
داستان واقعی:
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
یک دوست
حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید
هنوز دوست شماست
ماهی اندیشید در ژرفای آب
می توان روزی رها زین قید شد ؟
تور ماهیگیر از امواج خواست
ماهی از دریا رها شد صید شد
بر رست و بر دوید بر او بر به روز بیست
پرسید از آن چنار که تو چند ساله ای
گفتا دویست باشد و اکنون زیادتیست
خندید از او کدو که من از تو به بیست روز
برتر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست
او را چنار گفت که امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست
عقاب
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست وز بهر طمع بال و پر خویش بر آراست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بر بال عقاب آمده آن تیر جگر دوز از عالم افرازش زی شیب فرو خاست
بر خاک بیفتاد و بغلطید چو ماهی وانگه نظر خویش فکند از چپ و از راست
سختش عجب آمد که ز چوبی و ز آهن آن تیزی و تندی به چه سان گشته هویدا
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
نيمه دوم زندگي عقاب
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند
ولی برای این که به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد ، زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد
در این هنگام، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد. یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد
برای گذرانیدن این فرایند، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود
پس از کنده شدن نوکش، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند، سپس باید چنگال هایش را از جای برکند
زمانی که به جای چنگال های کنده شده، چنگال های تازه ای درآیند، آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند
سرانجام، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد، آغاز کرده و30 سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟
بیشتر وقت ها برای بقا، ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی، عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم
ارسالی از طرف دوستان رادیو گل ها
خیلی وقت پیش میدونستم که اعداد یک رقمی را با کمک دستام بدون هیچ مشکلی سریعا ضرب کنم با ترفندی که در زیر میارم شما میتونید اعداد ۱۱ تا ۱۹ را بدون هیچ مشکلی و در حافظه تان ضرب کیند زیرا با این ترفند می توانید اعداد ۱۱ تا ۱۹ را به سرعت، ضرب کنید.
مثال :
می خواهید ۱۷ را ضربدر ۱۵ کنید.
عدد بزرگتر را با یکان عدد کوچکتر جمع کنید.
۲۲=۵+۱۷
و در جلوی حاصل جمع صفری قرار دهید. یعنی (۲۲۰)
سپس یکان دو عدد را در هم ضرب کنید.
۳۵=۵×۷
و حالا عدد ۲۲۰ را با ۳۵ جمع کنید. که می شود ۲۵۵
پس ۲۵۵=۱۵×۱۷
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ
مثالی دیگر:
?=۱۴×۱۵
۱۹=۴+۱۵
۱۹۰ <---- ۱۹
۲۰=۴×۵
۲۱۰=۲۰+
نقل از دوستان رادیو گل ها
اگر کسی نه در وقت ضرورت سخن گفت قدرش شکسته می شود .
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
ژان پیاژه اعتقاد دارد :
اگر دانش آموزی برای رسیدن به حقیقتی سه روز وقت صرف کند بهتر از آن است که همان حقیقت را در یک ربع ساعت برایش توضیح دهیم .
جبار باغچه بان فرزند عسکر در سال 1264 خورشیدی در ایران متولد شد .
جد او رضا از اهالی تبریز بود . پدرش عسکر در شهر ایروان با شغل معماری و قنادی روزگار می گذراند .
نقل از : http://www.knowclub.com
هستم ، پس می اندیشم
هشترودی از نگاه دیگران
صدای هشترودی رساترین صدای تبلیغ علم و ریاضیات در زمانی بود كه علم جدید در این مملكت هیچ پایگاهی نداشت. شاید بتوان گفت كه هر فرد نسل ما كه به دنبال ریاضیات و فیزیك بله، فیزیك هم رفت، به طور مستقیم یا غیر مستقیم زیر نفوذ هشترودی بود.
«دكتر سیاوش شهشهانی»
هشترودی از نادر اندیشمندان زمان ما بود، كه در دوران تخصص ها، همه جانبه بود و از دانش و هنر و فلسفه به عنوان مجموعه واحد و ناگسستنی معرفت انسانی آگاه بود و در دوران دریوزگی و لذت طلبی، در مقام یك انسان وارسته و آزاده باقی ماند.
«استاد پرویز شهریاری»
دکتر محمود حسابی
پدرش (سید عباس معزالسلطنه) و مادرش (گوهرشاد حسابی) هر دو اهل تفرش بودند. او چهار سال اول دوران کودکیاش را در تهران سپری نمود. سپس به همراه والدین و برادرش عازم شامات شد. در هفت سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در بیروت با تنگدستی و مرارتهای دوری از میهن، در مدرسه کشیشهای فرانسوی آغاز کرد. در همان زمان تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی را نزد مادرش فرا میگرفت. او قرآن و دیوان حافظ را از حفظ میدانست. او همچنین بر کتب بوستان، گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی و منشات قائم مقام فراهانی اشراف کامل داشت. محمود حسابی در ۱۲ شهریور سال ۱۳۷۱ هجری شمسی در بیمارستان دانشگاه ژنو درگذشت. آرامگاه (خانوادگی) وی در شهر تفرش قرار دارد.
"هزاران نفر برای باریدن باران دعا میکنند غافل از آنکه خداوند با
کودکی است که چکمههایش سوراخ است."
دکتر آذر اندامی
دکتر آذر اندامی از پژوهشگران انستیتو پاستور ایران بود. بخاطر خدمات علمی او یکی از حفرههای برخوردی روی سیاره ناهید، به نام ایشان «اندامی» نامگذاری شده است.
شادروان آذر اندامی در سال 1305 در محله ساغریسازان رشت متولد شد. او فرزند چهارم و تنها دختر خانواده بود . مقطع ابتدایی را در دبستان بانوان رشت با یک سال جهش تحصیلی به پایان برد . بعد از اخذ مدرک پایان سال نهم تحصیلات عمومی از دبیرستان فروغ رشت، پدرش با اینکه فردی روشنفکر بود از ادامه تحصیل او ممانعت کرد و وی را به دانشسرای رشت فرستاد . در سال 1324 از دانشسرا فارغ التحصیل شد. و در سال 1325 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. درسال 1329 و در حین کار دیپلم طبیعی را اخذ کرد. در سال 1331 با شرکت در کنکور دانشگاه تهران در رشته پزشکی این دانشگاه پذیرفته شد. در سال 1337 موفق به دریافت گواهینامه دکترای پزشکی گردید و بلافاصله به گذراندن دوره تخصصی زنان و زایمان مشغول شد .پس از پایان دوره تخصصی به وزارت بهداشت آن زمان منتقل شد و در نهایت به کار در انستیتو پاستور پرداخت.در سالهایی که وبا در ایران و کشورهای منطقه کشتار بی رحمانه خود را شروع کرده بود او با تهیه واکسن مرغوب به مبارزه با این بیماری پرداخت و علاوه بر تأمین نیاز کشور این واکسن را به کشورهای همسایه هم ارسال کرد .او پس از مدتی با استفاده از بورس تحصیلی انستیتو به پاریس رفت و در سال 1346 موفق به اخذ گواهینامه باکتریولوژی گردید.در سال 1353 موفق به دریافت دانشنامه تخصصی علوم آزمایشگاهی بالینی شد. او تا سال 1357 بازنشسته شد.چندین بار به کشورهای فرانسه و بلژیک سفر کرد و حاصل این سفرها مقالات علمی بود که در مجلات معتبر به چاپ رسید.پس از بازنشستگی چون خانه نشینی را نمی پسندید به بیمارستان باهر رفت و ریاست آزمایشگاه تشخیص طبی آنجا را بر عهده گرفت . جایی که او را حتی ریاست فعلی بیمارستان (1377) هم به یاد نمی آورد .پس از مدتی در مطب همسرش (دکتر خلعتبری) در خیابان حسام السلطنه در جنوب شهر به کار مداوای بیماریهای زنان و زایمان مشغول شد. در همین سالها بود که کمکم بیماری در وجود او رخنه کرد و به تومور مغزی مبتلا شد .البته او سعی می کرد دیگران زیاد به این مسئله توجه نکنند ولی وضعیت تا آنجا ادامه یافت که یک روز در مطب در حین معاینه یک بیمار ، تعادل خود را از دست داد و بر روی او سقوط کرد .این انسانه فرهیخته و سختکوش در 28 مرداد سال 1363 به علت آمبولی ریه که از عواقب بیماری سختش بود به دیار فانی شتافت.
ماهواره اکتشافی ماژلان در سال 1990 نقشه برداری سطح کروه ونوس را آغاز و 84% از سطح سیاره را بررسی کرد. در سال 1992، موسسهi.A.u (international Astronomical Union که از سال 1919 تا کنون در نامگذاری سیاره ها پیشگام بوده است ، مسئولیت نامگذاری نقاط موجود بر سطح سیاره ونوس را به عهده گرفت . از آنجاکه سیاره ونوس (زهره،ناهید) در اساطیر موجودیتی مونث دارد ، شایسته دیدند که نام زنان مشهور جهان را در نامگذاری این نقاط به کار برند . شاخص معروفیت دانشمند یا هنرمند بودن ، صاحب مقام بودن یا داشتن تألیفات و تصنیفات نبود ، بلکه خدمت به بشریت بود . متعاقب آگهی در رسانه های همگانی و مجلات علمی جهان در سال 1992 نام های بسیاری از سراسر جهان به شورای نامگذاری سطح کره ونوس مستقر در مرکز جهانی نجوم ارسال شد. با وجود تبلیغات گسترده ، آذر اندامی تنها زن ایرانی بود که نامش به این شورا فرستاده شد و بانی اصلی این عمل دخترش بود. بدین ترتیب حفره ای به قطر 30 کیلومتر در طول جغرافیای 26 درجه و 55 دقیقه و عرض جغرافیایی 17 درجه و 45 دقیقه با قله ای مرکزی در جنوب سیاره زهره به نام اندامی نامگذاری شد
بر گرفته از «روزنامه رن»،شماره 11 ، 28 مرداد 1377
به پسرم درس بدهيد :او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نيستند ، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد ، انسان صديقي هم وجود دارد . به او بگوييد ، به ازاي هر سياستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردي هم يافت مي شود . به او بياموزيد ، كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست . مي دانم كه وقت مي گيرد ، اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر داريد . به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد
اگر مي توانيد ، به او نقش موثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد . به او بگوييد تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود . به گل هاي درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز مي كنند ، دقيق شود
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است كه مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد . به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ، ملايم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند
ارزش هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد . اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد
به او بياموزيد كه مي تواند براي فكر و شعورش مبلغي تعيين كند ، اما قيمت گذاري براي دل بي معناست
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد ٬ اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زيادي است اما ببينيد كه چه مي توانيد بكنيد ، پسرم كودك كم سال بسيارخوبي است .
از سه تا درس امروز، فقط یکی از معلم ها آمده بود. به همین خاطر خیلی به ماخوش گذشت، کلی بازی کردیم، خندیدیم و توی حیاط مدرسه دنبال هم دویدیم.
دانشمندان نشان داده اند که مادهاي شيميايي در ادويه «زردچوبه» وجود دارد که مي تواند سلول هاي سرطاني را نابود کند.
به گزارش ايسنا، از ديرباز تصور مي شد که اين ماده موسوم به «کرکامين» خواص شفابخش دارد و هم اکنون آزمايش هايي به روي آن به عنوان دارويي براي معالجه آرتروز و حتي فراموشي درحال انجام است.
دانی که چرا جهان مرا حیران است
از فرط تحیرش چنین ویران است
شکل دل هر کسی بود صنوبری
شکل دل من چو نقشه ایران است
حضرت على (ع) :
هركه آبروى خود را دوست دارد، بايد از بگو و مگو پرهيز كند.
در جستجوی روش علمی، لازم دانستم که همهی فرضیات پیشین را نادیده و نپذیرفته بگیرم، و در همه چیز شک کنم جز در وجود ذهنیتی شکاک.
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم است
و گر سام شیر است و گر نیرم است
سهراب سپهري :
وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
دگر باره اسبان ببستند سخت
به سربر همي گشت بد خواه بخت
به كشتي گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال كمر
هر آنگه كه خشم آورد بخت شوم
كند سنگ خارا به كردار موم
چو خورشيد تابان بر آورد پر
سيه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر ژنده پيل ژيان
كمندي به فتراك بر بست شست
يكي تيغ هندي گرفته به دست