مقدمه کتاب داستان داستان ها از دکتر محمد اسلامی ندوشن

شاهنامه فردوسی

در میان همه کتاب های بزرگ زبان فارسی از نظم و نثر تنها دو اثر در موضعی قرار گرفته اند که مجموعیت روح ایرانی را در خود بازتابانند ، یکی شاهنامه  و دیگری دیوان حافظ . منتها تفاوت میان این دو در آن است که شاهنامه دوران بالندگی ، نیرومندی و سرفرازی قوم ایرانی را می سراید ، در حالی که دیوان حافظ سخنگوی روزگارهای پرشکستگی و پراکندگی است .

هر دو کتاب در نوع خود یگانه اند و هر دو کارنامه ایران ، که تمام زیر و بم های زندگی و جریان های خوش و ناخوش را آزموده است .

ولی شاهنامه کتاب اول و سند حیات ایرانی است و همان گونه که نلدکه ایرانشناس آلمانی گفته است هیچ ملتی نظیر آن را ندارد . تنها این موهبت نصیب ایرانی شده است .

نکته دیگر هم هست ؛ یکی این که در میان همه کتاب های زبان فارسی ، این تنها شاهنامه است که دستور نامه یک زندگی سالم ، مثبت ، همه جانبه و سربلند را ارائه می دهد . آثار دیگر از آن جا که زاییده دوران های آشفته تاریخ ایران هستند ، با همه ارزش والایی که دارند ، نتوانسته اند از بعضی آموزش های منفی برکنار بمانند .

دیگر آنکه شاهنامه کتابی است که آدمی را در همان شرایط خاکی خود به بالاترین مرتبه انسانی فرا می خواند ، و هیچ چند و چونی از زندگی نیست از نوع جوانی و پیری ، زنی و مردی ، خوشبختی و بدبختی ، مهر و کینه دانایی و نادانی ، که در آن جای شایسته ای نیافته باشد ، کتاب بشریت است و بویژه کتاب ایران ، که ایرانی آن را بر بالین خود داشته است ، برای آن که بیگاه خوابش نبرد و اگر زمانی برد ، باری ، خواب های آشفته نبیند .

شعری از فردوسی بزرگ

بدانید کز کردگار جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

نیاکان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جر داد و آهستگی

بزرگی و گردی و آهستگی

جهاندار بیدار فرهنگ جو

که ماند همه ساله با آبرو

شعر

به یک نفس که بر آمیخت یار با اغیار

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی

مر از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

فردوسی

خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهر

سهام حادثه را کرد عاقبت قوسی

برفت شوکت محمود در زمانه نماند

جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی

صحبت

فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

 

آن دو روبه چون به هم همبر شدند

بس به عشرت جفت یکدیگر شدند

خسروی در دشت شد با یوز و باز

آن دو روبه را ز هم افکند باز

ماده می پرسد ز نر کی رخنه جوی

ما کجا با هم رسیم آخر بگوی

گفت اگر ما را بود از عمر بهر

در دکان پوستین دوزان شهر