آریوبرزن­های گمنام رود ارس


شهیدان دلاور آذری که در راه دفاع از خاک میهن به شهادت رسیدند

 شهریورماه ماه علاوه بر آن که یادآور اشغال ایران توسط متفقین و تحمیل هزاران خاطره تلخ و صدمات فراوان به این سرزمین است اما در کنار آن برگ های زرینی نیز در دل تاریخ کشورمان نقش بسته است.

ادامه نوشته

اصطلاح زیرآب زدن از کجا آمده؟


ریشه عبارت "زیر آب زنی" از کجا آمده؟


زیرآب ، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود . در همان زمان وقتی با کسیدشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد . صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت :
 
« زیرآبم را زده اند. »

وطن

آفتابت

که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردست

آسمانت

که ز خمخانه حافظ قدحی آوردست

کوهسارت

که بر آن همت فردوسی پر گستردست

بوستانت

کز نسیم نفس سعدی جان پروردست

هم زبانان منند

مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان

سر و جان باختگان غیر تو نشتاختگان

پیش شمشیر بلا

قد برافراختگان سینه سپر ساختگان

مهربانان منند

نفسم را پر پرواز از تست

به دماوند تو سوگند که گر بگشایند

بندم از بند ببینند که آواز از تست

همه اجزایم با مهر تو آمیخته است

همه ذراتم با جان تو آمیخته باد

خون پاکی که در آن عشق تو می جوشد و بس

تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد

شعر از فریدون مشیری

شعری از فردوسی بزرگ

بدانید کز کردگار جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

نیاکان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جر داد و آهستگی

بزرگی و گردی و آهستگی

جهاندار بیدار فرهنگ جو

که ماند همه ساله با آبرو

شعر

به یک نفس که بر آمیخت یار با اغیار

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی

مر از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

فردوسی

خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهر

سهام حادثه را کرد عاقبت قوسی

برفت شوکت محمود در زمانه نماند

جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی

صحبت

فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

 

آن دو روبه چون به هم همبر شدند

بس به عشرت جفت یکدیگر شدند

خسروی در دشت شد با یوز و باز

آن دو روبه را ز هم افکند باز

ماده می پرسد ز نر کی رخنه جوی

ما کجا با هم رسیم آخر بگوی

گفت اگر ما را بود از عمر بهر

در دکان پوستین دوزان شهر

حق و باطل

شعری از محمد حسین شهریار

شنیدم آب به جنگ اندرون معاویه بست      

به روی شاه ولایت چرا که بود خسی

علی به حمله گرفت آب و باز کرد سبیل

چرا که او کس هر بی کس است و دادرسی

سه بار دست به دست آمد آب و در هر بار

علی چنین هنری کرد و او چنان هوسی

فضول گفت که ارفاق تا به این حد بس

که بی حیایی دشمن ز حد گذشت بسی

جواب داد که ما جنگ بهر آن داریم

که نان و آب نبندد کسی به روی کسی

غلام همت آن قهرمان کون و مکان

که بی رضای الهی نمی زند نفسی

تو هم بیا و تماشای حق و باطل کن 

ببین که در پی سیمرغ می جهد مگسی

چند بیت از حکیم ابوالقاسم فردوسی

سر ناکسان را بر افراشتن                     وز ایشان امید بهی داشتن

سر رشته خویش گم کردن است            به جیب اندرون مار پروردن است

درختی که تلخ است وی را سرشت        گرش در نشانی به باغ بهشت

گر از جوی خلدش به هنگام آب               به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سر انجام گوهر به کار آورد                     همان میوه تلخ بار آورد

 

دوبیت از استاد جلال الدین همایی

 لطفعلی خان زند فرزند کریم خان پس از چندین نبرد شجاعانه با آغا محمد خان قاجار - سرسلسله پادشاهی شوم و ایران بر باد ده قاجاریه -  با مکر وحیله ابراهیم خان کلانتر و مردی ناسپاس که لطفعلی خان مهمان او شده بود دست بسته تحویل اخته خان قجر داده شد  سپس به وضعی شوم به قتل رسید و در امامزاده زید تهران دفن شد . این دو بیت از استاد جلال الدین همایی در رثای اوست :

سر انجام آن دلاور خسرو زند               به مکر ناسپاسان گشت در بند

ز روبه بازی بوزینه ای پیر                        اسیر روبهی شد بچه شیر

فردوسی

هنر نزد ایرانیان است و بس

ندارند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس

به نیکی ندارند از بد هراس

داستان کوتاه

طناب

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

نقل از وبلاگ : http://good-word.blogfa.com/

دانشگاه استنفورد

داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

ادامه نوشته

نامه آبراهام لینکلن  به آموزگار پسرش

 

به پسرم درس بدهيد :او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نيستند ، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد ، انسان صديقي هم وجود دارد . به او بگوييد ، به ازاي هر سياستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردي هم يافت مي شود . به او بياموزيد ، كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست . مي دانم كه وقت مي گيرد ، اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر داريد . به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد
اگر مي توانيد ، به او نقش موثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد . به او بگوييد تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود . به گل هاي درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز مي كنند ، دقيق شود
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است كه مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد . به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ، ملايم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند
ارزش هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد . اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد
به او بياموزيد كه مي تواند براي فكر و شعورش مبلغي تعيين كند ، اما قيمت گذاري براي دل بي معناست
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد ٬ اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زيادي است اما ببينيد كه چه مي توانيد بكنيد ، پسرم كودك كم سال   بسيارخوبي است .

کودکی سهراب

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم است

و گر سام شیر است و گر نیرم است

ادامه نوشته

دومین نبرد رستم و سهراب

دگر باره اسبان ببستند سخت

به سربر همي گشت بد خواه بخت

به كشتي گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال كمر

هر آنگه كه خشم آورد بخت شوم

كند سنگ خارا به كردار موم

ادامه نوشته

خاطره ای از برنارد شاو

می‌گویند روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد: «شما براي چي مي‌نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «براي يک لقمه نان.» پسره بهش برخورد. پس توپيد که؛ «متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.» و برنارد شاو گفت: «عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي می‌نويسيم که نداريم.»

ساقی نامه حکیم نظامی گنجوی / جدیری

یکشنبه هشتم مهر 1386

ساقی نامه

 
ادامه نوشته

مغنی نامه نظامی ( جدیری )

جمعه ششم مهر 1386

مغنی نامه حکیم نظامی در خمسه

نوشته شده توسط ..:: قدرت جدیری ::.. در 23:32 |  لینک ثابت   •  نظر بدهید

 

ادامه نوشته