وطن
آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردست
آسمانت
که ز خمخانه حافظ قدحی آوردست
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گستردست
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پروردست
هم زبانان منند
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان غیر تو نشتاختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان سینه سپر ساختگان
مهربانان منند
نفسم را پر پرواز از تست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند که آواز از تست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکی که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد
شعر از فریدون مشیری
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم دی ۱۳۸۹ ساعت 9:41 توسط مهدوی
|