شعری از شفیعی کدکنی

«-  از همدان تا صلیب راه تو چون بود ؟ »

«- مرکب معراج مرد جوشش خون بود . »

«- نامه شکوی که زی دیار نوشتی ،

بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر ،

صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟ »

«- من نه به خود رفتم ، آن طریق ، که عشقم ،

از همدان تا صلیب ، راهنمون بود . »

داستان بر دار کردن حسنک وزیر  

از تاریخ بیهقی نوشته ابوالفضل محمدبن‌حسين بيهقي

به کوشش دکتر محمد دبير سياقي

فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز مي‌‌کنم، در ذي‌الحجة سنة خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دين‌الله، اَطالَ‌اللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌اي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي مي‌‌ببايد رفت و در تاريخي که مي‌‌کنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند.

 

ادامه نوشته