ساقی نامه حکیم نظامی گنجوی / جدیری
در علم بديع و بيان،براعت استهلال آن است كه در مطلع قصيده يا ديباچه كتابي ، عبارتي يا الفاظ لطيف ذكر شود كه با مطلب بعد مناسبت داشته باشد مانند اين شعر در اشاره به جلوس سلطان :
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن مقدمش يارب مبارك باد بر سرو و سمن.(حافظ)
شاعر بزرگ آذر بايجان حكيم نظامي صاحب يكي از سه مثنوي مهم ادب فارسي (خمسه )در اول داستان هاي اسكندر نامه بقصد براعت استهلال دو بيت ساقي نامه سروده است.اين ساقي نامه ها مادر تمام ساقي نامه هاي بعد از خود گشته است بعبارت صحيح تر نظامي به بنيان گذاری ساقي نامه معروف شده است و گفته ميشود كه در دو بيت ساقي نامه، چكيده ي داستان بعد از خود را بيان ميكند.بعد ها ساقي نامه را استقلال بخشيدند و شعرهای بسياري به این نام ساختند كه ساقي نامه ي رضي الدين آرتيماني بهترين آنها محسوب ميشود اما از لابلاي قصايد خاقاني معلوم ميشود نخستین ساقی نامه نویس ایشان بوده اند به علت غامض بودن زبان از ذهن ها دور مانده است ذيلا ساقی نامه های حكيم نظامي و بديل بي بديل خاقاني شرواني آورده ميشود، ملاحظه ميكنيم:
ساقي نامه.
1- بيا ساقيا آن مي نشان ده مرا از آن داروي بيهشان ده مرا
بدان داروي تلخ بيهش كنم مگر خويشتن را فرامش كنم.
2- بيا ساقي از سر بنه خواب را مي ناب ده عاشق ناب را
مئي كو چو آب زلال آمده است بهر چار مذهب حلال آمده است.
3- بيا ساقي آن ارغواني شراب بمن ده كه تا مست گردم خراب
مگر زان خرابي نوائي زنم خراباتيان را صلائي زنم.
4- بيا ساقي آن آب ياقوت وار در افكن بدان جام ياقوت بار
سفالينه جامي كه مي جان اوست سفالين زمين خاك ريحان اوست.
5- بيا ساقي آن باده ي بي ضرر كه دل را دهد از لطافت خبر
بمن ده كه يك لحظه سر خوش شوم از اين دهر تا كي مشوش شوم.
6- بيا ساقي آن راحت انگيز روح بده تا صبوحي كنم در صبوح
صبوحي كه در آب كوثر كنم حلال است اگر تا بمحشر كنم.
7- بيا ساقي از جنب دهقان پير مئي در قدح ريز چون شهد و شير
نه آن مي كه در مذهب آمد حرام مئي كاصل مذهب بدو شد تمام.
8- بيا ساقي آن آب حيوان گوار بدولتسراي سكندر سپار
كه تا دولتش بوسه بر سر نهد بميراث خوار سكندر دهد.
9- بيا ساقي آن راح ريحان سرشت بمن ده كه بر يادم آمد بهشت
مگر زان مي آباد كشتي شوم وگر غرقه گردم بهشتي شوم.
10- بيا ساقي از خود رهائيم ده زخشنده مي روشنائيم ده
مئي كو ز محنت رهائي دهد به آزردگان موميائي دهد.
11- بيا ساقي آن مي كه رومي وش است بمن ده كه طبعم چو زنگي خوش است
مگر با من اين بي محابا پلنگ چو رومي و زنگي نباشد دو رنگ.
12- بيا ساقي از مي مرا مست كن چو مي در دهي نقل در دست كن
ازآن مي كه دل را بدو خوش كنم بدوزخ درش طلق آتش كنم.
13- بيا ساقي آن مي كه فرخ پي است بمن ده كه داروي مردم مي است
مئي كوست حلواي هر غم كشي نديده بجز آفتاب آتشي.
14- بيا ساقي آن آب آئينه فام بمن ده كه بر دست به جاي جام
چو زان جام كيخسرو آئين شوم بدان جام روشن جهان بين شوم.
15- بيا ساقي آن راوق روح بخش بكام دلم در فشان چون درخش
من اورا خورم دل فروزي بود مرا او خورد خاك روزي بود.
16- بيا ساقي آن آتش توبه سوز به آتشگه مغز من بر فروز
بمجلس فروزي دلم خوش بود كه چون شمع برفرقم آتش بود.
17- بيا ساقي از بهر دفع خمار دواي دل دردمند از خم آر
شرابي بمن ده كه مستي كنم ازآن آب آتش پرستي كنم.
18- بيا ساقي از من مرا دور كن جهان از مي لعل پر نور كن
مئي كو مرا ره بمنزل برد همه دل برند او غم دل برد.
19- بيا ساقي از شادي نوش و ناز يكي شربت آميز عاشق نواز
بتشنه ده آن شربت دلفريب كه تشنه زشربت ندارد شكيب.
20- بيا ساقي آن شب چراغ مغان بياور زمن بر مياور فغان
چراغي كزو چشم ها روشن است چراغ دلم را از او روغن است.
21- بيا ساقي آن مي كه محنت بر است به چون من كسي ده كه محنت خور است
مگر بوي راحت بجانم دمد زمحنت زماني امانم دهد.
22- بيا ساقي آن مي كه جان پرور است. چو آب روان تشنه را در خور است
در اين غم كه از تشنگي سوختم بمن ده كه مي خوردن آموختم.
23- بيا ساقي از باده جامي بيار زبيجاده گون گل پيامي بيار
رخم را بدان باده چون باده كن زبيجاده رنگم چو بيجاده كن.
24- بيا ساقي آن شير شنگرف گون كه عكسش در آرد بسيماب خون
بمن ده كه سيماب خون گشته ام بسيماب خون ناخني رشته ام.
25- بيا ساقي آن ميكه ناز آورد جواني دهد عمر باز آورد
بمن ده كه اين هر دو گم كرده ام قناعت بخوناب خم كرده ام.
26- بيا ساقي از مي دلم تازه كن در اين ره صبوري باندازه كن
چراغ دلم يافت بي روغني بمي ده چراغ مرا روشني.
27- بيا ساقي آن جام كيخسروي كه نورش دهد ديدگان را نوي
لبالب كن از باده ي خوشگوار بنه پيش كيخسرو روزگار.
28- بيا ساقي آن جام زرين بيار كه ماند از فريدون و جم يادگار
مي ناب ده عاشق ناب را يمستي توان كردن اين خواب را.
29- بيا ساقي آن زر بگداخته كه گوگرد سرخ است از او ساخته
بمن ده كه تا زو دوائي كنم مس خويش را كيميائي كنم.
30- بيا ياقي آن آب نارم بده هم از بهر دفع خمارم بده
خمارم مگر بشكني زآب نار بدفع خماري بدينسان خم آر.
31- بيا سلقي آن آب چون ارغوان كزو پير فرتوت گردد جوان
بمن ده كه تا زو جواني كنم گل زرد را ارغواني كنم.
32- بيا ساقي آن باده ي چون گللاب بر افشان بمن تا بر آيم زخواب
گلابي كه آب جگر ها بدوست دواي همه درد سر ها بدوست.
33- بيا ساقي آن آب ني شكرم كه داري بده تا از آنجا خورم
كه از خوردنش دلنوازي كنم بكار آمده كار سازي كنم.
34- بيا ساقي آن مي كه جان پرور است بمن ده كه چون جان مرا در خور است
مگر نو كند عمر پژمرده را بجوش آرد اين خون افسرده را.
35- بيا ساقي آزاد كن گردنم سرشگ قدح ريز در دامنم
سرشگي كه صرف پالودگي فرو شويد از دامن آلودگي.
36- بيا ساقي امشب بمي كن شتاب كه با درد سر واجب آمد گلاب
مئي كاب در روي كار آورد نه آن مي كه در سر خمار آورد.
37- بيا ساقي آن باده بر دست گير كه از خوردنش نيست كس را گريز
نه باده جگر گوشه ي آفتاب كه هم آتش آمد بگوهر هم آب.
38- بيا ساقي آن بكر پوشيده روي بمن ده گرش هست پرواي شوي
كنم دست شوئي بپاك از پليد ببكر اين چنين دست بايد كشيد.
39- بيا ساقي آن زيبق تافته بشنگرف كاري عمل يافته
بده تا در ايوان بارش برم چو شنگرف سوده بكارش برم.
40- بيا ساقي آن رنگ داده عبير كه رنگش بخون داده دهقان پير
بده تا مگر چون در آيد بچنگ دهد آب و رنگش مرا آب و رنگ.
41- بيا ساقي آن آب آتش خيال در افكن بدان كهرباگون سفال
گوارنده آبي كزين تيره خاك بدو شايد اندوه را شست پاك.
42- بيا ساقي آن آب رخشنده مي بكف گير بر نغمه ي ناي و ني
مئي كو بفتواي مي خوارگان كند چاره ي كار بيچارگان.
43- بيا ساقي آن خاك ظلمات رنگ بجوي و بيا آب حيوان بچنگ
بدان آب روشن نظر كن مرا وز اين زندگي زنده تر كن مرا.
44- بيا ساقي آن مي كه آن دلكش است بمن ده كه مي در جواني خوش است
مگر چون بدان مي دهان تر كنم بدو بخت خود را جوانتر كنم.
45- بيا ساقي آن باده بر دار زود كه بي باده شادي نشايد نمود
بيك جرعه زان باده ياريم ده زچنگ اجل رستگاريم ده.
46- بيا ساقي آن جام روشن چو ماه بمن ده بياور زمين بوس شاه
كه تا مهد بر پشت پروين كنم بياد شه آن جام زرين كنم.
47- بيا ساقي از خم دهقان پير مئي در قدح ريز چون شهد و شير
از آن مي كه جان را از آن هوش باد مرا شربت و شاه را نوش باد.
لازم بياد آوري است كه به منطوق شريفه ي {وسقاهم ربهم شرابا طهورا}از كلمه ي ساقي اراده از حضرت حق شده است، نيز در ادبيات اعتقادي به حضرت امير ساقي كوثر اطلاق ميشود.وقتي ساقي خدا وند و امام علي باشد ، معلوم استكه ، شرابش هم بمصداق نص
{يسقون من رحيق مختوم ختامه مسك وفي ذالك فليتنا فس المتنافسون}، كوثر وامثال آن مي باشد. حافظ ميگويد: مستي عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگوري.البته خود ساقي نامه اين دو نكته را خود بروشني بيان مي دارد، براي نمونه ميتوان به اين عبارات اشاره كرد:
مئي كو چو آب زلال آمده است بهر چار مذهب حلال آمده است.
مئي كاب در روي كار آورد نه آن مي كه در سر خمار آورد.
گلابي كه آب جگر ها بدوست دواي همه درد سر ها بدوست.
چو زان جام كيخسرو آئين شوم بدان جام روشن جهان بين شوم.
چراغ دلم يافت بي روغني بمي ده چراغ مرا روشني.
ساقي نامه ازخاقاني:
ساقي بياد دار كه چون جام مي دهي بحري دهي كه كوه غم از جا بر افكند
يك گوش ماهي ازهمه كس بيش ده مرا تا بحر سينه،جيفه ي سودا بر افكند
مي لعل ده چو ناخنه ي ديده ي شفق تا رنگ صبح نا خن مارا بر افكند
جام ميي چوصبح و شفق ده كه عكس آن گلگونه صبح را شفق آسا بر افكند
آبستنانه عده ي توبه مدار بيش كاسيب توبه قفل به دل ها بر افكند
آن عده دار بكر طلب كن كه روح را آبستني به مريم عذرا بر افكند
هر هفت كرده پردگي رز به مجلس آر تا هفت پرده ي خرد ما بر افكند
بنياد عقل بر فكند خوانچه ي صبوح عقل آفت است هيچ مگو تا بر افكند
سرد است سخت، سنبله ي رز به خرمن آر تا سستي يي به عقرب سرما بر افكند...
ساقي تذرو رنگ به طوق عنب چو كبك طوق دگر زعنبر سارا بر افكند
بر دست آن تذرو چو خون كبوتران مي بين كه رنگ عيد چه زيبا بر افكند...
چون بلبله دهان به دهان قدح برد گوئي كه عروه بال به عفرا بر افكند
يا فاخته لب به لب بچه آورد از حلق ناردان مصفا بر افكند
خيك است زنگي خفقان دار كز جگر وقت دهان گشا همه صفرا بر افكند.
============================
سال نو است ساقيا ، نوبر سال ما توئي مي كه دهي سه ساله ده ،كو كهن و تو نوبري
گاو سفالي اندر آر،آتش موسي اندر او تا چه كنند خاكيان گاو زرين سامري
مي به سفال خام نوش،اينت چمانه ي طرب لب به كلوخ خشك مال ،اينت شمامه طري
تيغ فراسياب چه؟خون سياوشان كدام؟ در قدح گلين نگر ،عكس گلاب عبهري
گنبد آبگينه گون نيست فرشته خوي و رو سنگ بر آبگينه زن،ديو دلي كن اي پري
در قصب سه دامني آستئي دو بر فشان پاي طرب سبك برآر،ارچه زمي سبك سري