سخنان بزرگان
در پى روايت گرى نيستم، حس را انتقال مى دهم.
ويليام وارد:
چهارگام براى دستيابى به هدف: طراحى، آمادگى، عمل و مداومت.
الكسى:
هر كس دوست داشتن را درك مى كند، درك خدا برايش مانند بوى گلى حس كردنى است.
ناتالى ساروت :
نمى نويسم كه بياموزم، مى نويسم كه بيدار كنم.
نيچه:
تنها با خنده مى توان به حماقت انسانها آسيب رساند.
هراكلين :
نمى توان دو بار در يك رودخانه شنا كرد.
نيكوس كازانتزاكيس :
سراسر زمين چيزى نيست مگر دانه اى كه در شيارهاى ذهن كاشته اند.
جرج سانتانيا :
خرد، ذكاوت و ناديده انگاشتن الهامات درونى نيست؛ كه فرزانگى در راست پنداشتن دل است.
الكسى كارل :
انسان موجودى ناشناخته است.
جبران خليل جبران :
به يكديگر عشق بورزيد، اما بگذاريد هر يك از شما تنها باشد.
كنراد آيكن :
انسان متمدن، زندگى خود را از راه تلاش براى حصول آرمانهاى پيشينيان غنا مى بخشد.
ال اف اورويك :
أثير انديشه هاى نو بر رفتارهاى مرسوم، همچون فروچكيدن قطره هاى آب بر صخره ها است.
ساموئل باتلر :
كاميابى نابكاران از تقلب و نادانى ديگران است.
پريستلى :
ما به سان انگشتان نابينايى كه بر تكه اى منبت مى سايد، در گذرگه زمان مى خزيم.
جواهر لعل نهرو :
برگرداندن تصاوير آويخته بر ديوار، مسير تاريخ را دگرگون نمى كند.
جرج سانتانيا :
خرد، ذكاوت و ناديده انگاشتن الهامات درونى نيست؛ كه فرزانگى در راست پنداشتن دل است.
ژاك دريدا :
مهمان نوازى كشورهاى پناهنده پذير هم حق و هم وظيفه است.
گاندى :
اگر چشمى در برابر چشمى گرفته شود، آن هنگام دنيا كور مى شود.
آن فرانك :
همه انسان ها در درونى ترين مأواى دلشان خوب هستند.
نيكوس كازانتزاكيس :
عرصه هاى غايى تجربه هاى معنوى ما به سكوت مى رسد.
كنستانتين كاوافيس :
سفرت درازباد، آنگاه كه به سوى نور رهسپار مى شوى.
سارتر :
در مقايسه با گرسنگى كودكى كه در حال مرگ است، ادبيات هيچ ارزشى ندارد.
كوبوآبه :
با هيچ ايسمى موافق نيستم. حكومتى ايده آل است كه در عين انجام وظيفه، ملت وجودش را حس نكند.
ارسطو :
هيچ روح برترى نيست كه آميزه اى از ديوانگى و جنون را در خود نداشته باشد.
اسكاروايلد :
از دروغ گويى بپرهيزيد، مگر آن كه مطمئن باشيد روزى خلافش ثابت نشود.
نيچه :
به هنر پناه مى بريم تا از تلخى حقيقت بكاهيم.
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
دوستي را که به يک عمر به کف آرند نيرزد که به يک دم بيازارند
اين هفته ، هفته دوستيابي ملي است، به دوستانتان نشان دهيد چقدر براي آنها ارزش قائل هستيد.
يك نسخه از اين نوشته را براي هركسي كه او را بعنوان دوست مي شناسيد بفرستيد، حتي اگر آنها را براي دوستي كه خودش اين متن را براي شما فرستاده است، بفرستيد. اگر مجدداً اين متن به خودتان بازگشت ، بمعناي آن است كه شما در يك دايره اي از دوستان خوب قرار گرفته ايد.
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
حالا شما اين متن را براي همه دوستان و همه افراد فاميلتان بفرستيد.
لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد.
« پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»
اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر خدا ، نه تو .
وقتي كه مطلبي را در صندوق خدا گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند.
ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي!
«کيمياگران مي گويند: آدمي بايد کاري را که طبيعت ناتمام گذاشته تمام کند.»
پيشگويي آسماني کتابي است مبتني برکتيبه اي که در پرو کشف شد، اين دست نوشته اسراري را فاش مي کند که در حال دگرگون ساختن جهان امروز است و آگاهي هايي را به انسان مي دهد تا روح خود را بازيابد.
بصيرت هايي که در کتيبه آمده تکان دهنده، ملموس و بسيار خردمندانه است و مارا هدايت مي کند تا جان خويش را در برگيريم و با انرژي و اميدي تازه به طرف تکامل خود حرکت کنيم.
مطالبي که سالها پيش علوم و اسرار خوفيه شناخته مي شدند و بشر براي دست يابي به اين علوم رنج بسيار متحمل مي شد امروزه به آساني در دسترس علاقه مندان است.
«هيچ اتفاقي در دنيا، اتفاقي نيست.»
جهان هستي در زمان نياز بشر آنچه را که لازم دارد در اختيار او مي گذارد. پس بياييد از اين فرصت استفاده کنيم, به اطراف و اطرافيانمان بيشتر دقت کنيم تا شايد در راه رسيدن به خود همديگر را ياري دهيم.
«گاهي اوقات انرژي دادن به ديگران، بهترين کاري است که مي توانيم براي خودمان انجام دهيم.» «هرچقدر ماهيت و زيبايي دروني انسانها را بيشتر ستايش کنيم، انروژي بيشتري به سويشان جاري مي شود و به طور طبيعي انرژي بيشتري به سوي ما خواهد آمد. و اين لذت بخش ترين کار است.
در مرحله اول ما يقين نداريم. کم کم احساس جديدي نسبت به لحظه هاي متفاوت در زندگي که هيجان آور و الهام بخش هستند در ما شکل مي گيرد، اما نمي دانيم که اين احساس چيست و چطور آن را براي هميشه حفظ کنيم. اما وقتي اين احساس از بين برود عدم رضايت و بي قراري همراه با يک زندگي عادي ما را در بر مي گيرد.
بصيرت اول: آگاهي از پديده همزماني است. به اين معني که باور کنيم چيز ديگري در زندگي روزمره جريان دارد. و درنتيجه برخوردهاي ما در زندگي معني دار است. (دقيقاً مثل اين که به دنبال خريد کتابي به کتابفروشي مي رويد و به يک باره آن کتاب در کتابفروشي روي پيشخوان مقابل شماست.)
بصيرت دوم : اطلاعات ما را از مقطع تاريخي مان گسترش مي دهد و به ما نشان مي دهد که چگونه به تمدن نگاه کنيم، نه فقط در مقطع زماني خودمان بلکه از دورنماي کل هزاره . اين نحوه نگرش اشتغال ذهني مان را روشن کرده و ديد ما را گسترش مي دهد. با شناختن واقعيت تاريخي انسانهايي که پيش از ما بوده اند خواهيم فهميد که چرا اينگونه به دنيا نگاه مي کنيم و سهم ما در برابر پيشرفتهاي بعدي چيست؟ در کتيبه آمده در پايان هزاره دوم يعني زمان فعلي، ما قادر خواهيم بود تا کل دوره تاريخي را يکجا ببينيم و بفهيميم آن اشتغال ذهني که در نيمه آخر اين هزاره يعني عصر جديد شکل گرفت چيست. آگاهي ما امروز از اين رويدادهاي همزمان نشان مي دهد که ما به اين اشتغال ذهني پي برده ايم.
بصيرت سوم: ادراک متفاوتي از دنياي فيزيکي ارائه مي دهد ـ پيش بيني مي شود که بشر در زمان نزديک در پايان هزاره دوم انرژي جديدي را کشف مي کند که اساس تمامي پديده ها از جمله انسان مي باشد و به صورت تشعشعات بيروني در تمام پديده ها ظاهر مي شود، مشاهده اين انرژي با توجه بيشتر نسبت به زيبايي ها آغاز مي شود در نتيجه انسانها به زيبايي ها بيشتر توجه نشان مي دهند.
بصيرت چهارم: سرانجام بشر جهان هستي را به صورت آميزه اي از يک انرژي پويا مي بيند انرژي که ما را حفظ مي کند و نسبت به انتظارهاي ما واکنش نشان مي دهد به علاوه خواهيم ديد که ما از يک منبع بزرگتر انرژي جدا شده ايم و در مي يابيم که اين جدايي باعث شده که ما احساس ضعف، ناامني و کمبود نماييم. در رويارويي با اين کمبود بشر همواره مي کوشد تا انرژي شخصي خود را از تنها طريقي که شناخته است افزايش دهد، يعني از طريق يافتن راهي که بتواند آن را در لحظه اي مناسب از ديگران بربايد. يک رقابت ناخودآگاه که اساس مبارزه ها و اختلاف ها را تشکيل مي دهد. «ما فقط مي دانيم که به هنگام شکست احساس ضعف مي کنيم و وقتي برديگران مسلط شويم احساس بهتري پيدا مي کنيم. چيزي که ما نمي دانيم اين است که اين احساس بهتر به ضرر ديگران تمام مي شود و درواقع ما اين انرژي را از آنان مي گيريم ، خيلي از مردم در طول زندگي به طور دائم در حال شکار انرژي ديگران هستند. »
در واقع بصيرت چهارم يعني نگريستن به جهان به عنوان يک صحنه رقابت بر سر انرژي و قدرت . وقتي بشر براي نخستين بار به وجود اين رقابت پي مي برد خيي زود مي خواهد از اين درگيري ها فراتر رود، تا از اين رقابت که بر سر انرژي بي ارزش انسان رخ مي دهد رهايي يابد چرا که سرانجام مي تواند اين انرژي را از منبع ديگري به دست آورد!
بصيرت پنجم: به ما نشان مي دهد که يک منبع انرژي جايگزين وجود دارد .اما تا زماني که ما با ارزش ويژه خود براي تسلط برديگران به مبارزه برنخيزيم و از آن دست نکشيم قادر به برقراري ارتباط پايدار با اين منبع نخواهيم بود زيرا هر گاه اين عادت را تکرار کنيم از منبع اصلي انرژي جدا مي شويم و کليد رهايي از اين عادت، خود آگاهانه کردن آن است. بايد دريابيم که روش ويژه ما براي تسلط برديگران عادتي است که در کودکي براي جلب توجه و کشاندن انرژي به سوي خود آموخته ايم و به آن خوگرفته ايم.
بصيرت ششم : اين بصيرت نمايش هايي را که ما ازکودکي در آنها نقش بازي مي کنيم طبقه بندي کرده است . به اين ترتيب که نمايش هرکس متناسب است با مکاني در طيف تهاجمي. انفعالي قابل بررسي است و ترتيب نمايشها از اين قرار است: تهديد کننده، بازجو، منزوي و من ضعيف.
روشن کردن گذشته، مرحله حساسي در جهت آگاه شدن از راههاي فردي تسلط است که در کودکي آموخته ايم. بنابرگفته کتيبه زماني که بتوانيم براين عادت غلبه کنيم خود برتر و يا هويت تکامي خود را خواهيم يافت.
بصيرت هفتم: اين بصيرت مي گويد که بايد بي درنگ تصورات بد را کنار بگذاريم و يک تصور خوب را جانشين آن کنيم. به زودي مي بينم که ديگر تصورات منفي به ذهنمان راه نخواهد يافت. دريافتهاي ناگهاني ما بايد در مورد رويدادهاي مطلوب باشد، زماني که تصورات منفي به ذهن مي آيند بايد به طور جدي آنها را دور کرد واجاره نداد که ادامه پيدا کنند. موفقيت زماني به دست مي آيد که ما بتوانيم در هر واقعه، نقطه اي روشن پيدا کنيم.
بصيرت هشتم: راجع به استفاده از انرژي به روشي جديد و کلي در ارتباط با مردم است و نخست از بچه ها شروع مي کند. اينکه بايد به آنها همانطوري که هستند نگاه کنيم يعني به عنوان نقاط نهايي تکامل که ما را پيش مي برند اما براي اين که بياموزند تا خودشان در مسير تکامل قرار بگيرند بدون قيد و شرط به انرژي ما به عنوان يک اصل ثابت احتياج دارند.
بدترين کاري که مي توان انجام داد اين است که هنگام تصحيح اشتباهاتشان انرژي آنان را بگيريم. اگر بزرگ سالان بدون توجه به شرايط ، انرژي مورد نياز طفل را به او بدهند آن وقت از فراگيري رفتارهاي نامطلوب توسط کودک جلوگيري مي شود. به همين علت بايد بچه ها هميشه در مباحثه ها و گفتگوها شرکت داشته باشند بخصوص زماني که راجع به خودشان صحبت مي شود. و ما بايد مسئوليت آن تعداد از کودکان را به عهده بگيريم که مي توانيم توجه و مراقبت کافي نسبت به همه آنها داشته باشيم. راجع به تعداد بچه ها در کتيبه صحبت شده و توضيح مي دهد که هر فرد بزرگسال در يک زمان فقط مي توان برروي يک بچه تمرکز کند و متوجه او باشد اگر تعداد بچه ها بيش از تعداد بزرگسالان باشد آن وقت بزرگسالان مغلوب مي شوند و نمي توانند انرژي کافي به بچه ها بدهند و بچه ها براي توجه بزرگسالان به رقابت مي پردازند .« رقابت خواهر و برادر» کتيبه اشاره مي کند که «ماهميشه بايد راهي براي بيان حقيقت به بچه ها پيدا کنيم.»
همچنين در مورد يک چيز هشدار مي دهد; اگر زماني به کسي وابستگي پيدا کني رشد تو متوقف خواهد شد. و در اين صورت چه بر سرعشق مي آيد؟ توضيح مي دهد که عشق مي تواند وجود داشته باشد, اما نخست بايد خودمان را کامل کنيم. دايره وجودمان را کامل کنيم يعني به دنبال نيمه گم شده مذکر يا مونث خود در بيرون نباشيم, بلکه در درون خود نيمه ديگر خود را بيابيم و دايره مان را کامل کنيم تا بتوانيم رابطه مان را با جهان استحکام بخشيم و براي اين کار فرصت زيادي لازم است تا بتوانيم به رابطه برتر دست يابيم. رابطه اي که در آن دو انسان کامل با هم يک فرد برتر را به وجود مي آورند. اين وضعيت ديگر ما را از مسير تکامل خارج نمي کند.
طبق مطالب کتيبه هرگاه شخصي بر سر راه ما قرار بگيرد، همواره حامل پيامي براي ماست و اگر ما نتوانيم پيام را دريافت کنيم به اين معنا نيست که پيامي وجود ندارد. زماني که اين پديده را درک کنيم روابط متقابل ما آرامتر، هدفمند تر و سنجيده تر خواهد شد.
بصيرت نهم : اين بصيرت راجع به انرژي جنگلهاي کهنسال صحبت مي کند و توضيح مي هد که فرهنگ بشر چگونه درهزارسال آينده در نتيجه يک تکامل آگاهانه متحول مي شود. اين بصيرت يک روش زندگي کاملا متفاوت را توصيف مي کند; براي مثال طبق پيش بيني کتيبه بشر با کمال ميل خواستار کاهش جمعيت به گونه اي است که همه انسانها بتوانند در زيباترين و قدرتمندترين مکانهاي دنيا زندگي کنند. و اما بسياري از اين مکانها در آينده به طرزي باور نکردني به وجود مي آيند زيرا انسان به طور عملي از قطع درختان جنگلي خودداري خواهد کرد و در نتيجه آنها مي توانند رشد کرده و انرژي توليد کنند. طبق بصيرت نهم در نيمه هزاره بعد بشر به راستي در ميان درختان پانصد ساله وباغهايي که به دقت محافظت شده اند زندگي خواهد کرد و اين در حالي است که به راحتي به شهرها که محصول يک تکنولوژي اعجازآميز هستند سفر خواهد نمود. در آن زمان وسايل حيات از جمله مواد غذايي، پوشاک و وسايل حمل و نقل کاملا خود کار بوده و در دسترس همگان قرار خواهد داشت.
نيازهاي ما بدون تبادل پول و البته بدون وجود هيچگونه کندي و اهمال به طور کامل تامين خواهد شد. هر فرد توسط دريافتهاي ناگهانيش در مي يابد که دقيقاً چه کاري را در چه زماني انجام دهد و همه با هم در هماهنگي کامل خواهند بود.
«هيچ کس در استفاده از آنچه که در اختيار دارد، افراط نخواهد کرد چرا که ديگر نيازي به تصاحب و حفظ امنيت نخواهد داشت ». در هزاره بعد زندگي چيز ديگري خواهد بود.
در جهاني که بصيرت نهم به تصوير کشيده است همگان درانجام کارهاي خود تامل کرده و هشيار مي شوند و هميشه نسبت به وقوع برخوردهاي هدفمند بعدي گوش به زنگ خواهند بود. بنابرگفته کتيبه جستجوي طبيعي انسان براي يافتن حقيقت ما را به اين مکان هدايت خواهد کرد اما براي درک چگونگي اين حرکت بايد تصور کنيم که در آن زمان زندگي مي کنيم.
درباره آنچه تاکنون در اين هزاره رخ داده است فکر کنيد; طي قرون وسطي ما دردنياي ساده اي از خوبيها و بديها که به وسيله کشيشان مشخص مي شد زندگي مي کرديم و اما در رنسانس اين قيد و بندها را رها کرديم و فهميديم که درباره موقعيت بشر در جهان چيزي بيشتر از آنچه کشيشان مي دانند وجود دارد. پس علم را مامور کشف موقعيت حقيقي خود کرديم .اما زماني که اين کوششها با سرعت لازم پاسخگوي سوالهاي ما نبودند تصميم گرفتيم که موقعيت خود را تثبيت کنيم. به همين ترتيب ارزش معنوي کار نوين خود را به يک اشتغال ذهني ( که امروزه همه با آن آشنا هستيم) تبديل کرديم تا واقعيت را از کليسا جدا کنيم و به اسرار جهان پي ببريم .اما هم اکنون حقيقت اين اشتغال ذهني را مي بينيم و در مي يابيم که دليل واقعي اين امر اين بوده که مي خواستيم صحنه را براي روش جديد زندگي که دوباره آن اسرار را به حيات دراين سياره باز مي گرداند آماده سازيم. چرا که بشر براي تکامل آگاهانه به اين سياره پاگذاشته است.
بنابه گفته بصيرت نهم, هنگامي که درمي يابيم چگونه روند تکامل را با کسب تمام حقايق طي کنيم، کل فرهنگ بشر به گونه اي قابل پيش بيني تغيير خواهد کرد.
وقتي به جمعيت بحراني رسيدم و بصيرتها در مقياس جهاني شناخته شدند نژاد بشر نخست يک دوره درون نگري عميق را تجربه خواهد کرد. ما در مي يابيم که زيبايي فوق العاده و روحانيت جهان طبيعي به راستي چيست، درختها، رودخانه ها و کوه ها را همچون معابد عظيم قدرت مقدس خواهيم شمرد و خواهان پايان بخشيدن به تمام فعاليت هاي اقتصادي مي شويم.
اين قسمتي از نخستين تغيير بزرگي است که رخ خواهد داد، تغييري که يک حرکت شگفت انگيز در تغيير شغل افراد را در پي خواهد داشت زيرا افراد از طريق دريافتهاي ناگهاني خود متوجه مي شوند که شغل مناسب خودشان را ندارند و براي ادامه راه به شغل ديگري روي مي آورند.
در قسمتي آمده است که تحول در سياره، فرهنگي کاملا روحاني را پديد خواهد آورد و افراد بشر را به سطوح بالاتري از جنبش خواهد رساند و اين ارتقا سطح به پديد آمدن امر ديگري خواهد انجاميد.
کتيبه درباره مذاهب مختلف به روشني توضيح مي دهد و به آنها کمک مي کند تا به عهدشان وفا کنند. کتيبه بيان مي کند که در تاريخ گاه شخصي دقيقا راه ارتباط با انرژي خداوند را در مي يابد و بدين ترتيب تبديل به الگويي جاوداني مي شود که مبين امکان وجود اين ارتباط است.
بصيرت نهم سرنوشت نهايي بشر را مشخص مي کند و تاکيد مي کند که ما به عنوان بشر در نقطه اوج تکامل قرار داريم و درباره پديده اي توضيح مي دهد که از ذره اي پست و کوچک آغاز شد , عنصر به عنصرو سپس جز به جز با تکامل به سوي جنبش در سطح بالاتر به شکل پيچيده اي در آمد.
ما مي توانيم ببينيم که کل تاريخ بشر ما را براي دستيابي به تکامل آگاهانه آماده کرده است. اينکه مي توانيم انرژي خود را افزايش دهيم و آگاهانه رويدادهاي همزمان را تجربه کنيم ,اين امر باعث مي شود تا تکامل با سرعت بيشتري پيش برود. سرنوشت ما اين است که به طور مداوم انرژي خود را افزايش دهيم، همانطور که اين سطح انرژي افزايش مي يابد سطح جنبش در اتمهاي بدن ما هم افزايش مي يابد يعني ما سبکتر مي شويم و به روحانيت ناب دست مي يابيم.
افراد بشر بايد آماده دريافت انرژي باشند . در مورد آن حرف بزنند و در انتظار آن باشند . در غير اين صورت دوباره حس غلبه بر ديگران و استثمار اين سياره بر ما چيره خواهد شد. اگر به اين مرحله نزول کنيم هرگز نجات نخواهيم يافت .
گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کناره گرفت. او به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است و به نظر می رسد که حالش مرتباً بدتر می شود. مارکز یک نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته که حقیقتاً تکان دهنده است. گفتنی است مارکز نویسنده رمان هایی چون «صد سال تنهایی»، «گزارش یک قتل» ، «از عشق و شیاطین دیگر» ، «پاییز پدرسالار» و ... است که در سال 1982 نیز برنده جایزه نوبل شد.
++++++
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنــه ام و تکه ی کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت. احتمالاً همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.
ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند، کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم. چون می دانستم هر دقیقه که چشممان را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می دهیم. هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم ، هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم!
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت. قبایی ساده می پوشیدم. نخست به خورشید چشم می دوختم و نه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.
خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم.... روی ستارگان با رویایی ون گوکی شعری بندیتی (1) را نقاشی می کردم. و صدای دلنشین سرات(2) ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم. با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان و بوسه گلبر گهایشان در جانم بخلد.
خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم. به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند و در کمند عشق عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. و نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد به سالخوردگان یاد می دادم که مر گ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام. من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند، بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ضجه ای است که در دست دارند. دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام. اما در حقیقت فایده چندانی ندارند. چون هنگامی که آنها را در این چمد ان می گذارم. بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
گابریل گارسیا مارکز
1ـ شاعر معاصر اهل اروگوئه
2ـ خواننده معروف اهل اسپانیا
در زمهریر زمستان ناپدید شد:
جویبارها یخ بسته بودند و در فرودگاه ها پرنده پر نمی زد،
برف مجسمه های شهر را از ریخت انداخت؛
سیماب در دهان روز میرنده فرو نشست.
دریغا ، همه سازها همسازند که
روز مرگش روزی سرد بود و تاریک.
بی خبر از بیماری او
گرگها جنگلهای سبزاسبز را در می نوردیدند،
باراندازهای نوآئین، رود روستایی را نمی فریفت؛
زبانهای سوگوار
مرگ شاعر را از شعرهایش پنهان می داشتند.
اما برای او آن غروب، واپسین غروبش بود، در آن حال و هوا که داشت،
غروب پرستارها و نجواها؛
شارستان های تنش سر به شورش برداشتند،
چهارراههای ذهنش تهی شدند،
پیرامون شهر را سکوت فرا گرفت،
حسش از جریان بازماند: او خود شایستگر خویشتن شده بود.
اکنون میان صدها شهر پراکنده است
غرقه در دلسوزیهای ناشناخته؛
تا نیکبختی خویش را در جنگلی دیگرگونه باز یابد
و پادافراه به آئین بیگانه وجدان بیند.
واژگان انسانی مرده
در بطن انسانی زنده پیراسته شود.
اما در رونق های و هوی فردا
آنگاه که سوداگران برکف تالارهای، بورس همچون چارپایان می غرند،
و تهیدستان با رنج و شکنجی درگیرند که دیگر به آن خویگر شده اند،
و هرکس در زندان تن کمابیش به آزادی خود باور آورده است؛
بس اندک اند آن کسان که به این روز بیندیشند
آن سان که کسی به روزی بیندیشد که آن روز را بردیگر روزها چندان امتیاز نیست.
دریغا همه سازها همسازند
که روز مرگش روزی تاریک بود و سرد.
2
تو نیز همچون ما ساده دل بودی: این قریحه تو بود که چیرگی گرفت؛
برمحله بانوان ثروتمند، فرسودگی جسم،
و نیز خودت؛ ایرلند مجنون، تو را به عذاب شعر در افکند.
ایرلند اکنون همچنان مبتلای جنون خویش است و هوای خویش،
زیرا که شعر حادثه ای برنمی انگیزد: شعر پایدار می ماند
در دره سروده های خویش آنجا که مدیران را
هرگز میلی بدان نیست که با آن در آویزند: شعر به جنوب جاری است
از کشتزاران انزوا و اندهان پرغوغا.
درشهرهای بکری که ما باورشان داریم و در آنها می میریم؛ شعر پایدار می ماند، شعر خود حادثه ای است و دهانی.
3
ای خاک، مهمانی عزیز را بپذیر؛
ویلیام ییتز را به خاک می سپارند:
بگذار این زرق ایرلندی
تهی از بار شعر بیارامد.
زمان که برنمی تابد
دلیران و پاکان را،
و به یک هفته در می نوردد
اندامی بس زیبا را ،
زبان عامیان را می ستاید و می بخشاید
آنان را که با او سرسازگاری دارند؛
می بخشاید بزدلان را و خودبینان را ،
و حرمت خویش را نثارشان می کند.
زمان که با این بهانه غریب
کیپلینگ (1) و بینش او را آمرزید،
و پل کلودل(2) را می بخشاید،
او را نیز به پاداش نوشته های نغزش می آمرزد.
در کابوس تاریکی
همه سگهای اروپا پارس می کنند،
و ملتهای زنده چشم انتظار می مانند،
هریک جدا مانده در حصار بیزاری خویش؛
سرد مهری روشنفکرانه
از چهره هو انسانی خیره برون می نگرد،
و دریا دریا دلسوزی
بسته و یخ زده در هر چشمی فروخفته است.
فراز آی شاعر، فراز آی
تا ژرفای شب
و با بانگ آرام خود
ما را همچنان شادی بخشای؛
با کشتن بیت شعری
تاکستانی از نفرین پدید آر،
سرود ناکامی انسانی را بسرای
بیخود از تشویش دلتنگی خویش؛
در دشتهای جان
بگذار چشمه ای شفابخش فراجوشد،
و در زندان روزهاش
به انسان آزاده بیاموز چگونه لب به ستایش بگشاید.
==============================
1.اشاره به جانبداری کیپلینگ از امپریالیسم انگلیس.
2.پل کلودل شاعر و ادیب معاصر فرانسوی که از لحاظ سیاسی سخت محافظه کار بود.
زین دو هزاران من و ما ای عجبا ، من چه منم
گوش بنه عربده را ، دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هرچه بیابم شکنم
زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گو طربی در طربم ، گر حزنی در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم ، لطف کنی لطف شوم
با تو خوشست ای صنم لب شکر خوش زقنم
اصل تویی ، من چه کسم آینه درکنار تو
هرچه نمایی بشوم آینه ممتحنم
تو بصفت سرو چمن ، من بصفت سایه تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکند خار شود درکف من
ورهمه خارم ، زتو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هرنفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم
********
تیز دوم ، تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم ، نیست شوم تا برجانان برسم
خوش شده ام ، خوش شده ام پاره آتش شده ام
خانه بسوزم ، بروم تا به بیابان برسم
خاک شوم ، خاک شوم تا زتو سرسبز شوم
آب شوم ، سجده کنان تا به گلستان برسم
چونک فتادم ز فلک ، ذره صفت لرزانم
ایمن و بی لرزه شوم چونک بپایان برسم
چرخ بود جای شرف ، خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا گوهر کفرست و فنا
در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود ، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
- تیپولا
همچون نی تو خالی با پیکر خود احساس راحتی کن .
نی تو خالی نی لبکی می شود که خداوند دمیدن در آن را آغاز می کند .
2- اشو
آسوده باش ، آرزوی چیزهای روحانی نکن ، حتی خدا را طلب نکن ، خدا طلب کردنی نیست . هر وقت تو عاری از خواسته ها و آرزوها بودی ، خدا به تو روی می آورد . آزادی طلب کردنی نیست زیرا تمنا و آرزو اسارت است ، وقتی فاقد آرزو بودی ، آزاد هستی .
3- سیمون دوبوآر
زندگی درگیر جاودانه ساختن و فرا رفتن از خود زندگی است و چنانچه همه ی کارش حفظ خودش باشد ، آنگاه زیستن فقط نمردن خواهد بود .
4- شری بارتا ساراتی راجاگپا جری
قانونی هست که می گوید کسی که آگاهی دارد و نافرمانی می کند بیشتر از آنکه نمی داند و اطاعت نمی کند سزاوار مجازات است .
در معنویت موفقیت دارای قواعد اندکی است . آنجا که عشق باشد شما به هیچ چیز دیگری نیاز ندارید ، اگر نباشد به صبر و بردباری ، ایمان و جرات و شهامت نیاز دارید .
شجاعت فقط آنجائیست که ایمان باشد .
ایمان می گوید هرچه به سر من بیاید ، او با من خواهد بود ، و وقتی « او » با من باشد ، هرچه پیش آید به صلاح من خواهد بود .
5- لقمان
بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد .
خدا و مرگ را به یاد باید داشت .
6- اوشو
هر پیوندی به تنهایی هدف نیست . عشق هدف غایی است ، اگر پیوند به عشق می انجامد زیبا و نیکوست .
اگر عشق ویرانگر است از این پیوند چه حاصل ؟
از تعليمات دون خوان
- مردم متوجه نیستند که می توانند هروقت که بخواهند ، هرچیزی را که بخواهند در زندگی رهاکنند ، به همین سادگی .
- بهتر است تاریخچه خود را از بین ببریم . زیرا این کار ما را از انکار مزاحم و دست و پاگیرآدمهای دیگرخلاص می کند .
- تو باید کم کم در اطرافت فضای مه آلودی ایجاد کنی . تو باید همه چیز را درباره خودت محو کنی و از بین ببری تا آنجا که دیگرهیچ اطمینانی باقی نماند ، هیچ واقعیتی باقی نماند . مسئله تو در حال حاضر اینست که خیلی واقعی هستی . اعمالت خیلی واقعی هستند ، خلق و خو وواکنشهایت خیلی واقعی هستند . هیچ چیز را بطور مسلم نپذیر . تو باید شروع کنی به محوکردن خودت .
- از کارهای ساده شروع کن . مثلاً به دیگران نگو چه می کنی و بعد کم کم افرادی که ترا خو ب می شناسند . رها کن . بدین ترتیب فضای مه آلودی در اطراف خودت می آفرینی ، چرا که به محض اینکه مردم تو را شناختند برای آنها موجود معنوی می شوی و آن وقت دیگرهرگز نمی توانی مسیرفکرشان را تغییر دهی .
من شخصاًواپسین آزادی ناشناس ماندن را دوست دارم . مثلاً هیچ کس با اطمینان مرا نمی شناسد آنطور که مردم تو را می شناسند .
اگرانسان تاریخچه شخصی نداشته باشد هیچ کدام از حرفهایش دروغ محسوب نمی شوند . مشکل تو اینست که می خواهی همه چیز را برای همه توضیح بدهی ولی درعین حال هم می خواهی تازگی و بدعت آنچه را می کنی حفظ نمایی . خوب به محظ اینکه راجع به کارهایت توضیح بدهی دیگر نمی توانی شور و شوق لازم برای ادامه آنها را حفظ کنی و آنوقت دروغ می گویی .
- فقط دو راه وجود دارد یا همه چیز را مسلم وواقعی می پنداریم یا نقطه نظرمخالف را انتخاب می کنیم . اگر پیشنهاد اول را بپذیریم به ملالی کشنده از دنیا و از خودمان می رسیم با انتخاب راه دوم که لازمه اش محوکردن تاریخچه شخصی است فضای مه آلودی در اطراف خود ایجاد می کنیم . حالت اسرارآمیز و فوق العاده ایست و هیچکس نمی داند خرگوش از کجا بیرون خواهد آمد . حتی خودش .
تو خودت را جدی می گیری ، تو در خیال خودت ، وحشتناک مهمی و این باید عوض شود تو آنقدر مهمی که به خودت اجازه می دهی وقتی اوضاع خلاف میل توست بگذاری و بروی . تو آنقدر مهمی که به نظرت طبیعی است که از همه چیز احساس ملال می کنی . شاید گمان می کنی که این نشانه یک شخصیت قوی است ؟ درحالی که تو ضعیف و خودپرستی . خود را مهم شمردن فیزیکی ، از چیزهائیست که باید رهایش کرد ، مانند تاریخچه شخصی .
درارتباط با بی صبری باید به تو بگویم : وقتی بی صبری می کنی ، کافیست
- فقط به سمت چپ خودت برگردی و با مرگ مشورت کنی . هرچه که بی ارزش و مبتذل است در لحظه ای که مرگ بطرف تو می آید ، فراموش می شود یا وقتی که او را در یک چشم به هم زدن می بینی ، یا هنگامی که فقط احساس می کنی این همراه نزد توست و بدون وقفه تو را زیرنظر دارد .
مرگ تنها مشاور با ارزشی است که ما داریم . هربارفکر می کنی که هیچ چیز رو به راه نیست وتو در خطر نابودی هستی بطرف مرگ رو کن و از او بپرس که آیا حق با توست یا نه ؟ مرگ به تو خواهد گفت که اشتباه می کنی و هیچ چیز مهم نیست مگر تماس او با تو و سپس مرگت خواهد افزود « من هنوز به تو دست نزده ام ».
به مرگت بیاندیش . او به فاصله یک ذرعی توست و هرلحظه ممکن است تو را لمس کند . بنابراین و برای این کج خلقی ها و اندیشه های تاریک وقت نداری .
وقتی انسان تصمیم می گیرد کاری را انجام دهد باید با تمام وجود آن را بپذیرد و انجام دهد و مسئولیت تام و تمام آنچه را می کند بپذیرد . کاری که انسان می کند مهم نیست ، اول باید بداند چراآن کار را می کند و آنوقت باید هرچه را که برای انجام آن لازم است بدون کوچکترین تردید و کمترین پشیمانی بپذیرد .
در دنیایی که مرگ شکارچی آنست ، فرصتی برای تاسف و شک نیست ، فقط برای تصمیم گرفتن وقت هست . مسئولیت تصمیمی را پذیرفتن ، یعنی آماده بودن برای مردن در راه آن تصمیم . تصمیم بزرگ و کوچکی وجود ندارد هیچ یک از دیگری مهم تر نیست فقط تقسیمهایی است که در برابر مرگ گریز ناپذیرمان می گیریم .
اگرتو دقیقاً نمی دانی چه می خواهی ، بهتر است که کمی متواضع باشی .
من در مورد خودم کشف کردم اگرمی خواهم یک شکارچی حقیقی باشم باید روش زندگیم را تغییر دهم اما تا قبل از آن دائم قرمی زدم و شکایت می کردم .
تو باید بیاموزی که به اراده خودت در دسترس باشی و یا خارج از دسترس باشی نه اینکه همواره در دسترس باشی . منظوراز دسترس نبودن مرموز بودن و یا خود را مخفی کردن نیست منظوردست نیافتنی بودن است . به عبارت دیگر پنهان شدن ، وقتی همه می دانند تو پنهان شده ای ، اهمیتی ندارد و وقتی خودت را پنهان می کنی همه می دانند که پنهان شده ای وگرنه آنقدردر دسترس هستی که همه از تو سوء استفاده می کنند .
دست نیافتنی بودن یعنی اینکه فرد با قناعت با دنیای اطرافش مواجه شود تو نباید پنج تا کبک بخوری ، یکی کافیست . نباید از دیگران آنقدر سوء استفاده کنی وشیره شان را بکشی که فقط پوست و هسته باقی بماند ، مخصوصاً آنهایی را که دوست می داری .
در دسترس نبودن یعنی اینکه تو آگاهانه از خسته کردن خودت و دیگران اجتناب کنی ، یعنی اینکه تو نه قحطی زده هستی نه ناامید
- نگران بودن مساویست با دسترس بودن ، یک شکارچی می داند که همواره نخجیر در دامش خواهد افتاد به همین دلیل هم هیچ نگرانی ندارد ، به محظ اینکه نگران و مضطرب هستی ناامیدانه به هرچیز متوسل می شوی و وقتی به چیزی چنگ انداختی هم خودت را خسته می کنی و هم آن چیز یا آن کسی را که به اوچنگ انداخته ای خسته خواهی کرد .
اگرفکر می کنی که روحت ضایع شده ، آن را اصلاح کن ، پاکیزه کن و به کمال برسان . زیرا در زندگی انسان وظیفه ای شایسته تر از این نیست ، روح خود را اصلاح نکردن یعنی به جستجوی مرگ رفتن .
یک جنگجو برگی در باد نیست . هیچکس نمی تواند او را به کاری وادار کند . هیچ کس نمی تواند علیه او یا علیه قضاوت تامل شده او اقدامی بکند . یک جنگجو در زندگی خودش جا می افتد و به بهترین نحو ممکن زندگی می کند .
یک جنگجو ممکن است جریحه دار شود ولی مکدر نمی شود . برای یک جنگجو تا وقتی که خودش رفتار صحیحی دارد هیچ چیز برخورنده ای در اعمال همنوعانش وجود ندارد .
یکی از هنرهای جنگجو اینست که دنیا را به دلیل ویژه ای درهم بشکند و آنگاه آن را دوباره بسازد تا بتواند به زندگی ادامه بدهد این است معنای متوقف کردن دنیا .
آسایش و آرامش کیفیتی است که انسان باید به وجود آورد ، کیفیتی که شخص باید بشناسد تا به جستجویش برخیزد . آسایش هدفی است که باید به طور ارادی آن را دنبال کرد .
ارجح بودن یک جنگجو به یک انسان عادی براینست که یک انسان عادی مقید است که بداند آیا چیزها درست هستند یا نه ولی جنگجو اینطور نیست . انسان عادی در برابر چیزهایی که می داند درست هستند ، رفتار بخصوصی دارد و در برابر آنچه که نادرست می داند رفتار دیگری دارد ولی اگرآدم ادعا کند که چیزی نادرست است ، جرات اقدام ندارد و یا به آنچه می کند مطلقاً بی اعتنا می شود .
برعکس یک جنگجو درهر دو صورت اقدام می کند . اگرچیزی را درست بنامد و در جهت « عمل » اقدام می کند ، اگرچیزی را نادرست بنامد ، بازهم اقدام می کند ولی در جهت « بی عملی ».
اشو:
همه باورها خفه کننده اند و همه سرسپردگی ها به تو کمک می کنند تا زنده واقعی نباشی. آنها موجودیت تو را می میرانند.
دو دستی چسبیدن به هر چیزی، حال هرچه می خواهد باشد، نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن یا مردی عشق می ورزی و دو دستی به او چسبیده ای، این به تمام معنا نشان می دهد که اعتماد نمی کنی.
واقعی تر زندگی کن. نقاب ها را کنار بگذار، آنها بر قلبت سنگینی می کنند. همه ریاکاری ها را کنار بگذار. عریان باش. البته خالی از دردسر نخواهد بود، اما همین دردسر ارزش آن را دارد، زیرا تنها بعد از دردسر است که رشد پیدا می کنی و بالغ می شوی و بعد هیچ چیزی زندگی را باز نمی دارد. زندگی هرلحظه تازگی فرد را آشکار می سازد. زندگی معجزه ای است همیشگی، که همه جا در پیرامون تو درحال وقوع است و تو صرفاً در پس عادات مرده درحال پنهان شدنی. اگر نمی خواهی ملول باشی، بودا شو. هر لحظه را تا حد امکان با هوشیاری کامل زندگی کن، زیرا فقط در هوشیاری کامل قادری نقاب را کنار بگذاری.
عشق ترس را زایل می گرداند، درست همانطور که روشنایی تاریکی را برطرف می کند.
یک قانون بسیار بنیادی زندگی آن است اگر بترسی، انرژی را به طرف مقابل می دهی تو تا را بیشتر بترساند. خود ایده ترس در تو، عکس آن ایده را در طرف مقابل ایجاد می کند.
عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگری است. هدیه ای نامشروط است، عشق معامله نیست.
زندگی یک راز است، هرچه آن را بیشتر بشناسی، زیباتر است. لحظه ای فرا می رسد که ناگهان تو زیستن را آغاز می کنی. شروع می کنی به جاری شدن با آن و رابطه انزالی بین تو و زندگی شکل می گیرد، اما تو سر در نمی آوری که چیست. این زیبایی زندگی است، این ژرفای لایتناهی است.
مرد عامل است، زن معشوق، نه یک عامل. مرد ذهن است، زن قلب. مرد قادر به خلق کردن است، اما زادن زندگی از او ساخته نیست. بدین سبب به قابلیتی نیاز است، قابلیت پذیرش زمین. دانه در دل خاک می افتد، در زیر خاک ناپدید می شود و روزی حیاتی نو سر بر می آورد.
همه عشق و احترام نثار کسی است که خود را در بست بپذیرد، همانگونه که هست. چنین آدمی شهامت دارد. شهامت دارد تا با همه فشار اجتماعی که می خواهد او را شقه شقه کند – بد خوب و بد، به قدیس و معصیت کار – به مقابله برخیزد. او موجودی به واقع شجاع و با شهامت است، در برابر همه تاریخ بشر، در برابر تاریخ اخلاق می ایستد و واقعیت خود را هرچه که هست، به آسمان ها اعلام می دارد.
ظاهراً عقیده نادرستی در سراسر دنیا وجود دارد: اینکه فقط به این خاطر که به دنیا آمده ای، می دانی چطور زندگی کنی. این درست نیست. به دنیا آمدن یک چیز است، علم به هنر زیستن و زیستن تمام و کمال چیزی کاملاً متفاوت.
پاسکال :
دو چیز ما را به شگفتی وا می دارد اول، آسمان بالای سرمان و دوم درون خودمان
یوستین گوردر:
عجیب است که ما انسان ها از هر جهت تا به این حد هوشمند هستیم. فضا و ساختمان اتم را کشف می کنیم اما از ماهیت خودمان اطلاعی نداریم یا درک درستی نداریم