نبرد رستم و اشکبوس
تهمتن بر آشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده است جفت
به می در همی تیغ بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را به آیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را به بازو فکند
به بند کمر بر بزد تیر چند
خروشید کای مرد زور آزمای
هماوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بی سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی بارگی
به کشتن دهی سر به یکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ آورد
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه به جنگ
هم اکنون تو را ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس
کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسون و مزیح
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سر آری زمان ...
... تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوب تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم به چنگ
به شست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد به پهنای گوش
ز شاخ گوزنان بر آمد خروش
چو بوسید پیکان سر انگشت اوی
گذر کرد بر مهره پشت اوی
بزد بر بر و سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد