قرارداد ترکمانچای
آیا میدانید قرارداد ترکمنچای یک قرارداد صد(100) ساله است ؟
و هم اکنون به پایان رسیده است و باید ایروان و نخجوانبه ایران باز گردانده شود ؟
آیا میدانید قرارداد ترکمنچای یک قرارداد صد(100) ساله است ؟
و هم اکنون به پایان رسیده است و باید ایروان و نخجوانبه ایران باز گردانده شود ؟
مراقب باشید با لج بازی کردن با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید.
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری الله... مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می انداختند. کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟
کسی که بد به وطن گفت بی وطن بادا
که بر وطن نزند طعنه غیر بی وطنی
اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد
به دست غیر چو گنجی به دست راهزنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
|
به یک جایی از زندگی که رسیدی |
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای
حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش
ما چه مقدار عشق وجود داره
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز
اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نمی کنی
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین
باشه، لال می شه
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش
باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما
اونی که با تو گریه میکنه عاشقته
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از
اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش
و بالاخره خواهی فهمید که:
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست
باید رفت تا بعضی چیزها بماند
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند
گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی است با خود برد , مثل یاد , مثل خاطره , مثل غرور
و آنچه ماندنی است را جا گذاشت , مثل یاد , مثل خاطره , مثل لبخند
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی , بروی
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی , بمانی
شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند
نمی دانم ... شاید باید سر به زیر رفت ... شاید با اندوه
شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش
رفتن همیشه بد نیست
هر چند شکسته
شاید باید آنگونه بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود
شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند
فقط باید رفت , آنجا که باید رفت
باورت گر بشود یا نشود
حرفی نیست ... اما ..!
نفسم میگیرد در هوایی
که نفس های تو نیست
استوار عنایتالله گنجی
سوم شهریور ۱۳۲۰ (۲۶ ژوئن ۱۹۴۱) روزی است که نیروهای انگلیس و شوروی (متفقین) علی رغم اعلام بیطرفی کامل ایران در جنگ جهانی دوم، ورود به کشور ما را آغاز کردند و انگلیس با تنها پنج هزار سرباز توانست خاک ایران را به اشغال درآورد. در ظهر این روز، جلسهٔ وزیران در حضور رضا شاه تشکیل شد و پس از گفتگوهای فراوان، رضا شاه که به قدرت ارتش سیصد هزار نفری خود اطمینان داشت دستور دفاع از میهن را داد، ولی غروب آفتاب با غروبِ دلاوری و شجاعت همراه شد و ژنرالها دستور مرخص کردن سربازان از پادگانها را دادند و سربازان هم پادگانها را غارت کردند و ایران تسلیم متفقین شد و رضا شاه نیز به جزیرهٔ موریس تبعید شد
در برخی نوشتهها آمده است که پس از اشغال نظامی ایران،
مردم از خود میپرسیدند: «چه شدند آن ژنرالهایی که ما گرسنگی کشیدیم و به آنان
حقوق گزاف پرداختیم که در چنین روزی بی دفاع نباشیم؟ یک نظامی شاید در طول عمر
سپاهیگری خود تنها یک زمان لازم باشد عمل کند و اگر این یک روز را هم از انجام
وظیفه شانه خالی کند، چه حاصل؟!»
اما در شهر هفتکل، شخصی بود که میهن را گرامیتر از جان میدانست:
«استوار عنایتالله گنجی»
«... استوار گنجی که فرمانده پاسگاه ژاندارمری فُلــوتین
(نمره دو) شهرستان هفتکل (در استان خوزستان) بود، وقتی خبردار شد هواپیماهای
متفقین قصد فرود در فرودگاه هفتــکل را دارند، خود را به آنجا رساند و اجـازهٔ
نشستن به هواپیماها را نداد. اطرافیان به او میگفتند شاه تسلیم شده و
کشور را به متفقین سپرده، تو هم تسلیم شو و خودت را به خطر نینداز، گنجی محکم و
استوار گفت: «مملکت که مال شاه نیست، من سرباز وطنم!»
استوار سوار براسب، خود را به فرودگاه رساند و پس از تاخت
در باند فرودگاه، از اسب فرود آمد و تفنگ خود را به آسمان که در تسخیر جنگندههای
متفقین بود نشانه رفت و توانست بعد از چند شلیک، هواپیمای انگلیسی را که در
حال فرود آمدن بود، ساقط کند. هواپیمای دوم وقتی اوضاع را چنین دید، فرودگاه
و اطراف آن را به گلوله بست که در این بین استوار گنجی کشته شد و پیرمردی بنام «قِلیچ»که
از عشایر قشقایی بود و برای کمک به استوار آمده بود نیز زخمی شد.
بعد از کشتهشدن استوار گنجی و سربازش، سربازان انگلیسی جهت
جلوگیری از حمایت مردم از استوار، پیکر استوار و همرزمش را با احترامات نظامی در
قبرستان نزدیک فرودگاه به خاک سپردند و بعدها مردم به یاد شجاعت و میهنپرستیاستوار، بر قبر ایشان مقبرهای بنا کردند که هنوز هم پا برجاست
دکتر محمدامین ریاحی خویی
بعد از صلح قصرشیرین در سال 1049 قمری میان شاهصفی و سلطان مراد چهارم، به مدت نزدیک به 90 سال، حملهای از طرف عثمانیها صورت نگرفت. در این مدت زخمهای خوی ازکشتارها و ویرانگریهای ترکهای عثمانی، مخصوصاً قتلعام و تخریب خوی به دست مراد چهارم در 1045 به تدریج التیام مییافت.با شکست عثمانیها از اتریش که به عقد پیمان پاساراوویچ در 1130 هـ. ./ 1718 م. انجامید، تصور میرفت که دیگر حملهای از طرف ترکهای عثمانی روی ندهد و صلح و آرامش ادامه یابد. در موافقتنامه بازرگانی که شش روز عبد از آن پیمان امضا گردید، طبق ماده 19، دولت عثمانی متعهد شده بود که موانعی در راه بازرگانی ایران با اروپا ایجاد نکند و از کالاهای تجارتی بیش از یک میزان پنج درصد، حقوق گمرکی مطالبه ننماید. و این میتوانست مقدمه آن باشد که خوی بعد از 250 سال ویرانی روی به آبادی نهد.
ضعف حکومت صفوی در زمان پادشاهی سلطان حسین، ایران را به پرتگاه سقوط کشانید. افغانها اصفهان را در محاصره گرفتند و روسها از راه دربند و باکو نیروهای خود را در گیلان پیاده کردند. در چنین وضعی، طبیعی بود که دولت عثمانی فرصت را برای تصرف شهرهای غربی ایران از دست ندهد. بویژه اینکه حکومت عثمانی بارها و بارها برای تجزیه آذربایجان لشکرکشی و تجاوز گری کرده بود اما بارها نیز تلخی شکست را چشیده بود بخصوص در زمان شاه عباس کبیر، که با اتخاذ سیاستهای سنجیده و حملات مکرر قوای ایران متجاوزان اشغالگر ترک را از اذربایجان و اراضی قفقازی ایران با خواری و خفت بیرون راندند و دهها هزار تن از ترکهای اشغالگر را به هلاکت رساندند. پس از این بود که دربار صفوی و ملت ایران نفس راحتی کشیدند و معروف شد که ایران، انتقام جنگ چالدران را از ترکها گرفت. اما در دوره شاه سلطان حسین ضعف و فتور بر دستگاه حکومتی حاکم شد و از سه جانب به ایران حمله ور شدند: طایفه ای از افاغنه با تحریک و فتوای علمای متعصب سنی در حجاز و تامین مالی و دسیسه های بریتانیا – روس از جانب شمال و از سوی دیگر باز هم ترکهای عثمانی به اشغال بخشهایی از خاک ایران پرداختند. سلطان احمد سوم پادشاه عثمانی که با فرستادن سفیر هوشمندی به نام احمد درّیافندی به دربار شاه سلطان حسین، و از طریق گزارش دقیق او از آشفتگی و نابسامانی امور ایران آگاه شد،سرانجام تصمیم به حمله به ایران گرفت. ازآنجاکه برخی از رجال عثمانی مخالف حمله بودند،وبرای اینکه به رفتار خود با یک ملت مسلمان صورت مشروع بخشند،از شیخالاسلام استانبول عبداللهافندی فتوی گرفتند........
نگاهی کوتاه به تاریخ کشتار مردم آذربایجان در پانصد سال گذشته توسط بیگانگان
بررسی اجمالی تاریخ دیار آذربایجان نشان گر آن است که این سرزمین ایرانی همواره در تاریخ پر
فراز و نشیب خود در پانصد سال گذشته رنج و ناملایمات فراوانی را از سوی بیگانگان
متحمل شده است.دانستن تاریخچه این جنایت ها نه به دلیل کینه ورزی و انتقام بلکه از
آن روی ضرورت می یابد تا دو نکته بنیادین روشن شود....نخست آنکه مردم آذربایجان
همراه با دیگر هم میهنان خود در سراسر ایران ، در 500 سال گذشته به هیچ روی سابقه
ای از کشتار و تهاجم به دیگر مردمان نداشته اند و دو دیگر آنکه...آذربایجان و
آذربایجانی همواره در خط مقدم جبهه ایران دوستی و آزادی خواهی بوده و چه جانفشانی
ها که در راه استواری این آرمان نکرده اند.
در کنار توطئه رنگارنگ بیگانگان در جنایت های انجام شده ،دو دولت پیرامونی
،نقشی بسیار پر رنگ داشته اند.ترکان عثمانی و روسها
ترکان عثمانی :
بی شک عثمانی ها را بایستی نخستین دشمنان مردم آذربایجان در پنج سده اخیر بدانیم...اسناد و شواهد مسلم تاریخی در این باره چنان فراوان هستند که بیان و ذکر همه آنها امکان ناپذیر و شاید مثنوی هفتاد من کاغذ شود.عثمانی ها به بهانه اختلافات مذهبی و در واقع با نیت توسعه طلبی ارضی، همواره در پی انضمام آذربایجان به عثمانی بر آمده اند.در راستای این سیاست نیز بارها در شهر های گوناگون آذربایجان ،به ویژه تبریز از کشته ها پشته ساخته و چه جنایت ها که نکرده اند ............
روزی که تبریز برای دومین بار توسط ترکان عثمانی غارت شد
نیروهای سلطان سلیم عثمانی در جریان لشکر کشی دوم این امپراطوری به کشور ایران در 13 جولای 1534 میلادی شهر تبریز را تصرف و مورد غارت قرار دادند و سپس متوجه شهرهای شروان , سلطانیه و حتی گیلان شدند . عثمانی ها با استفاده از درگیری داخلی شاه طهماسب , پسر شاه اسماعیل صفوی , ضدیت سران ایلات تشکیل دهنده قزلباش با یکدیگر , اختلافاتی که شاه طهماسب با برادرانش داشت و نیز جنگ با ازبک ها در شمال ایران که نواحی سمرقند و بخارا و خجند و هرات را در خراسان بزرگ مورد تاخت و تاز قرار داده بودند ؛ توانستند سپاه ایران را که حداکثر ده هزار نفر در مقابل سپاه دویست هزار نفری عثمانی ها بودند , شکست دهند .
این نبرد بیست سال پس از جنگ چالدران که در آن تقریبا تمامی افراد سپاه چهل هزار نفری شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیدند اتفاق افتاد. نقل است که شاه اسماعیل تا آخر عمر در عزای این شکست لباس سیاه از تن خارج نکرد .
گابریل گارسیا مارکز، رمان نویس و روزنامه نگار کلمبيايی از نوشته هایش :
گزارش یک آدم ربائی و صد سال تنهایی
وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز
اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد؛ از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقینا
هرچه را میگفتم فکر میکردم.
هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها
میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم.
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم که سایرین هنوز در خوابند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم.
به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند.
به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است.
میرزا ابوالقاسم فراهانی، در سال ۱۱۹۳ هجری قمری برابر با ۱۱۵۸ هجری شمسی به دنیا آمد. پدرش سیدالوزراء میرزا عیسی فراهانی، معروف به میرزا بزرگ، از سادات حسینی و از مردم هزاره فراهان، از توابع اراک بود. ابوالقاسم زیر نظر پدر دانشمند خود تربیت یافت و علوم متداول زمان را آموخت. در آغاز جوانی به خدمت دولت درآمد. بعد از مدتی کار در تهران به تبریز نزد پدرش که وزیر آذربایجان بود، رفت. چند صباحی در دفتر عباس میرزا ولیعهد به نویسندگی مشغول شد و در سفرهای جنگی با او همراه شد. پس از آنکه پدرش انزوا گزید، پیشکاری شاهزاده را به عهده گرفت، نظم و نظامی را که پدرش میرزا بزرگ آغاز کرده بود، تعقیب و با کمک مستشاران فرانسوی و انگلیسی سپاهیان ایران را منظم کرد و در بسیاری از جنگهای ایران و روس شرکت داشت.
نیروی هوایی عراق در سالهای آخر دهه 1970 میلادی قرادادهایی جهت خرید و بکارگیری جنگنده های میراژ اف 1 با فرانسه منعقد کرده بود . با آغاز کار ساخت این جنگنده ها در فرانسه و نزدیک شدن زمان تحویل آنها تعداد 47 متخصص فرانسوی به همراه تعدای جنگنده Mirage F1C در پایگاه هوایی الهوریه (در نزدیکی بصره) مستقر شدند تا کار آموزش خلبانان عراقی برای پرواز با Mirage F1EQ را شروع نمایند . این تحولات از چشمان تیزبین مسئولان نیروی هوایی کشورمان پنهان نمانده بود و آنان نیز اطلاع دقیقی از ماجرا داشتند ...
شهیدان دلاور آذری که در راه دفاع از خاک میهن به شهادت رسیدند
شهریورماه ماه علاوه بر آن که یادآور اشغال ایران توسط متفقین و تحمیل هزاران خاطره تلخ و صدمات فراوان به این سرزمین است اما در کنار آن برگ های زرینی نیز در دل تاریخ کشورمان نقش بسته است.
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ریشه
عبارت "زیر آب زنی" از کجا آمده؟
زیرآب ، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود
معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را
باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی
درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب
پاکیزه شود . در همان زمان وقتی با کسیدشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا
همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد . صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی
ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت :
« زیرآبم را زده اند. »
آیا شنیده اید که در ایران زنی را به همراه جنازه شوهرش در آتش بیندازند ؟ آن گونه که در هند می شد یا دختر بچه را زنده زنده به خاک بسپارند آن گونه که رسم چین و عربستان جاهلی بود .
آیا در ایران باستان برده داری به رسم یونان و روم رواج داشته است و صدها هزار مردم را به ساختن اهرام چون مصر و ساختن دیوار چین به بیگاری واداشته اند .( اشاره به مقاله خانم سوباشی در مورد پرداخت مزد کارگران داخلی و خارجی تخت جمشید با دقت تمام از روی لوحه های کشف شده در تخت جمشید )
آیا در ایران نیز گلادیاتور بازی آن چنان که در یونان و روم معمول بود وجود داشته است ؟
ایرانیان هرگز بت پرست نبودند و کار دیگران را در نمایش خدا به صورت آدمی تمسخر می کردند (هگل)
شیوه فرمانروایی ایرانیان بر اقوام دیگر چه در زمینه دینی و چه دنیوی هیچگاه با زور گویی آمیخته نبود .
قسمت هایی از کتاب هشدار روزگار نوشته محمد علی اسلامی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
دگر جز به نیکی زمین نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس خرد دارد و همتی با آن خرد یار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را بر کشد ، حیلت سازد تا به تکلیف و تدریج و تربیت جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن که کند و کاهل شود یا فلان علم که فلان کس داند بدان چون توان رسید ، بلکه همت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای عز و جل ، بی پرورش داده باشد همتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجه ای نیکو بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و به عجز باز گردد .
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
«- از همدان تا صلیب راه تو چون بود ؟ »
«- مرکب معراج مرد جوشش خون بود . »
«- نامه شکوی که زی دیار نوشتی ،
بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر ،
صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟ »
«- من نه به خود رفتم ، آن طریق ، که عشقم ،
از همدان تا صلیب ، راهنمون بود . »
به کوشش دکتر محمد دبير سياقي
فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز ميکنم، در ذيالحجة سنة خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دينالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زندهاند، در گوشهاي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي که ميکنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند.
تهمتن بر آشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده است جفت
به می در همی تیغ بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چنین است آیین گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
...خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرین ترش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من این پیشگام خطر دوست دارم
سپاهان نصف جهان تو را من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه ی نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ تو را چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغی است
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را با کویرش
که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج[ فارس] تو را چون وراز رود
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم ...
شعر از مهدی اخوان ثالث
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردست
آسمانت
که ز خمخانه حافظ قدحی آوردست
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گستردست
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پروردست
هم زبانان منند
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان غیر تو نشتاختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان سینه سپر ساختگان
مهربانان منند
نفسم را پر پرواز از تست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند که آواز از تست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکی که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد
شعر از فریدون مشیری
شاهنامه فردوسی
در میان همه کتاب های بزرگ زبان فارسی از نظم و نثر تنها دو اثر در موضعی قرار گرفته اند که مجموعیت روح ایرانی را در خود بازتابانند ، یکی شاهنامه و دیگری دیوان حافظ . منتها تفاوت میان این دو در آن است که شاهنامه دوران بالندگی ، نیرومندی و سرفرازی قوم ایرانی را می سراید ، در حالی که دیوان حافظ سخنگوی روزگارهای پرشکستگی و پراکندگی است .
هر دو کتاب در نوع خود یگانه اند و هر دو کارنامه ایران ، که تمام زیر و بم های زندگی و جریان های خوش و ناخوش را آزموده است .
ولی شاهنامه کتاب اول و سند حیات ایرانی است و همان گونه که نلدکه ایرانشناس آلمانی گفته است هیچ ملتی نظیر آن را ندارد . تنها این موهبت نصیب ایرانی شده است .
نکته دیگر هم هست ؛ یکی این که در میان همه کتاب های زبان فارسی ، این تنها شاهنامه است که دستور نامه یک زندگی سالم ، مثبت ، همه جانبه و سربلند را ارائه می دهد . آثار دیگر از آن جا که زاییده دوران های آشفته تاریخ ایران هستند ، با همه ارزش والایی که دارند ، نتوانسته اند از بعضی آموزش های منفی برکنار بمانند .
دیگر آنکه شاهنامه کتابی است که آدمی را در همان شرایط خاکی خود به بالاترین مرتبه انسانی فرا می خواند ، و هیچ چند و چونی از زندگی نیست از نوع جوانی و پیری ، زنی و مردی ، خوشبختی و بدبختی ، مهر و کینه دانایی و نادانی ، که در آن جای شایسته ای نیافته باشد ، کتاب بشریت است و بویژه کتاب ایران ، که ایرانی آن را بر بالین خود داشته است ، برای آن که بیگاه خوابش نبرد و اگر زمانی برد ، باری ، خواب های آشفته نبیند .
بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاکان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جر داد و آهستگی
بزرگی و گردی و آهستگی
جهاندار بیدار فرهنگ جو
که ماند همه ساله با آبرو