0-                   دختر کوچولوی چهار ساله ای اصرار عجیبی داشت که خواهر نوزادش را تنها ملاقات کند . پدر و مادرش گمان می کردند او حسادت می کند و می خواهد دور از چشم آنها ، خواهرش را اذیت کند یا به او صدمه بزند . با لاخره با اصرار او راضی شدند اجازه بدهند تنها وارد اتاق نوزاد شود ، به شرط آنکه در اتاق را نبندد و اجازه بدهد آنها از لای در تماشایش کنند . دخترکو چولو با خوشحالی به سراغ نوزاد رفت، کنار تخت خواهرش زانو زد و گفت:
تو تازه از پیش خدا اومدی به من بگو چه شکلی بود؟ من شکلش یادم رفته.
۲- پسر کوچولو داشت تند تند نقاشی می کرد . مادرش گفت:
جان عجله کن کلیسا داره دیر می شه.
پسرک گفت:
واستا دارم عکس خدارو می کشم.
مادر فریاد زد:
آخه کی تا بحال خدا رو دیده که بتونه عکسش رو بکشه؟
پسر کوچو لو همانطور که با علاقه عکس می کشید گفت:
قبوله، کسی تا حالا ندیده اما من که عکسش رو بکشم همه میبینن.
۳- شب عید بود و هوا بسیار سرد . پسرک از پشت شیشه ی مغازه ای لباس گرم کن را با حسرت تما شا می کرد . خانمی او را دید و بی آنکه به او حرفی بزند ، دستش را گرفت و او را به مغازه برد و برایش لباس گرم خرید. پسر با شرم از او پرسید:
خانم! شما خدا هستید؟
زن لبخندی زدو گفت:
نه، من هم یکی از فرزندان او هستم.
پسر با خوشحالی خندید و گفت:
می دونستم که با هاش نسبتی دارین.

 

 

پسرک ما یک شب به آشپزخانه رفت و کاغذی را به مادرش که مشغول آشپزی بود داد. مادر دستهایش را خشک کرد ، کاغذ را گرفت و دید روی آن نوشته شده است:
برای چیدن چمن ها( 5 دلار)
برای تمیز کردن اتاق( 1 دلار)
برای رفتن به مغازه( 50 سنت)
برای نگهداری از بچه موقعی که رفته بودی خرید( 25 سنت)
برای بردن آشغالها(1 دلار)
برای گرفتن کارت آفرین( 5 دلار)
برای تمیز کردن حیاط( 2 دلار)
جمع( 75/14)
جانم به شما بگوید که این مادر کاغذ را گرفت و در حالی که پسرک منتظر جواب ایستاده بود ، خاطراتی از ذهنش گذشت. بعد قلمی بر داشت و پشت کاغذ پسرک نوشت:
نه ماهی که تو را در شکمم حمل کردم، بدون هزینه.
تمام شب هایی که بالای سرت بیدار نشستم ، از تو پرستاری و برایت دعا کردم ، بدون هزینه.
تمام ایامی که برایت تقلا کردم و همه اشکهایی را که به خاطر تو ریختم بدون هزینه.
همه اینها را جمع بزنی ، قیمت عشق من، بدون هزینه.
تمام شب هایی را که با دلهره و اظطراب هایی که پیش رو داشتم گذراندم، بدون هزینه.
خریدن اسباب بازی، غذا، لباس و حتی پاک کردن دماغ تو ، بدون هزینه.
و همه این ها را که جمع بزنی ، قیمت عشق واقعی بدون هزینه.
خب رفقا وقتی پسرک اینها را خواند ، خدا می داند که چه اشکی ریخت. صاف تو چشمهای مادرش نگاه کرد و گفت:
مامان ! تو را از ته دل دوست دارم.
و قلمش را بر داشت و با حرف درشت نوشت:
« تمام هزینه ها به طور کامل پرداخت شد.»

 

 

در رؤياهايم ديدم که با خدا گفتگو می‌کنم
خدا پرسيد:" پس تو می‌خواهی با من گفتگو کنی؟"
من در پاسخش گفتم : " اگر وقت داريد"
خدا خنديد : " وقت من بی‌نهايت است...
در ذهنت چيست که می‌خواهی از من بپرسی؟"
پرسيدم : " چه چيز بشر شما را سخت متعجّب
می سازد ؟
خدا پاسخ داد: "کودکی‌شان،
اينکه از کودکی خود خسته می‌شوند،
عجله دارند بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدّت‌ها، آرزو می‌کنند که کودک باشند،
... اينکه آن‌ها سلامتی خود را از دست می‌دهند تا پول به دست آوردند
و بعد پولشان را از دست می‌دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.
اينکه با اضطراب به آينده می‌نگرند
و حال را فراموش می‌کنند
و بنابراين نه در حال رندگی می‌کنند و نه در آينده
اينکه آن‌ها به گونه‌ای رندگی می‌کنند که گويی هرگز نمی‌ميرند،
و به گونه‌ای می‌ميرند که گويی هرگز زندگی نکرده‌اند."
دست‌های خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم:
"به عنوان يک پدر،
می‌خواهی کدام درس‌های زندگی را فرزندانت بياموزند؟"
او گفت : "بياموزند که آن‌ها نمی‌توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،
همه‌ی کاری که آن‌ها می‌توانند بکنند اين است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول می‌کشد تا زخم‌های عميقی در قلب آنان که دوستشان داريم، ايجاد کنيم
امّا سال‌ها طول می‌کشدتا آن زخم‌ها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسی نيست که بيشترين‌ها را دارد،
کسی است که به کمترين‌ها نياز دارد.
بياموزند که آدم‌هايی هستند که آن‌ها را دوست دارند،
فقط نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بياموزند که دو نفر می‌توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند،
و آن را متفاوت ببينند.
بياموزند که کافی نيست فقط آن‌ها ديگران را ببخشند،
بلکه آن‌ها بايد خود را نيز ببخشند."
من با خضوع گفتم:
" از شما به خاطر اين گفتگو متشکرم.
آيا چيزی ديگری هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند؟"
خداوند لبخند زد و گفت:
" فقط اين‌که بدانند من اين‌جا هستم".
"هميشه"

 

 

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.
از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.
و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.

 

خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.
I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me
خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است ودر خيابانها پرسه نمي زند.
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street.
خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي
دارم و بيكار نيستم.
I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed.
خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم بوده ام.
I am thankful for the mess to clean after a party , because it means that I have been surrounded by friends.
خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم.
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag , because it means I have enough to eat.


خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعني توان سخت كار كردن را دارم.
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard.
خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعني من خانه اي دارم.
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning , because it means I have a home.
خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني
هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن.
I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن دارم.
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors , because it means that I can hear.
خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم.
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear.
خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعني من هنوز زنده ام.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive.


خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم . اين يعني بياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.
I am thankful for being sick once in a while , because it reminds me that I am healthy most of the time.
خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعني عزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم.
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for
خداراشكر...خدارا شكر...خدارا شكر