قسمت هایی از بوستان سعدی
بوستان :
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
بد و نیک مردم چو می بگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
بیندیش از آن طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
شبی دود خلق آتشی بر فروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اند آن خاک و دود
که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس
تو را خود غم خویشتن بود و بس ؟
پسندی که شهری بسوزد به نار
اگر چه سرایت بود بر کنار ؟
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحر گاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
به کار آمد آن ها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگر تیغ دورانش انداختست
نه شمشیر دوران هنوز آختست
چو بینی دعاگوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خوانده ام سیرت سروران
غلط گفتم اخلاق پیغمبران
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لولوء شهسوار
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان می دوید
همی گفت و از هول جان می دوید
اگر جستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانه پیر زن
نیرزد عسل جان من زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرگان نهان