نمونه هایی از حکایات گلستان سعدی
حکایت :
یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید : از عبادت ها کدام فاضل تر است ؟ گفت تو را خواب نیم روز ، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری .
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
حکایت
کسی مژده پیش انوشیروان عادل اورد گفت : شنیدم که فلان دشمن تو را خدای ، عز و جل ، برداشت . گفت : هیچ شنیدی که مرا بگذاشت ؟
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست
گه بود کز حکیم روشن رای
بر نیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به خطا بر هدف زند تیری
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیر زن
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جو استاد به ز مهر پدر
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می خوانند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
بی هنران هنرمندان را نتوانند که ببینند . همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله بر آرند و پیش آمدن نیارند . یعنی سفله چون به هنر با کسی بر نیاید به خبثش در پوستین افتد .
کند هر آینه غیبت حسود کوته دست
که در مقابله گنگش بود زبان مقال
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده خالی شبی ز پر خوردن
سگی را لقمه ای هر گز فراموش
نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ
و گر عمری نوازی سفله ای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
بر آن چه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد