شعری از مولوی
آن یكی مرغی گرفت از مكر و دام مرغ او را گفت: کای خواجه همام
تو بسی گاوان و میشان خورده ای تو بسی اشتــر به قربان كـرده ای
تـو نگشتی سیــر ز آن ها در زمَن هم نگردی سیــر از اجـزای من
مر مـرا آزاد گــردان از کــرم ای جـوان مـردِ کـریم ِ محتشـم
هِل مـرا ، تا كه سـه پنـدت بر دهم تــا بدانی زیــركـم ، یــا ابلهـم
اول ِ آن پنــد هـم در دست تــو بدهم ای جـان و دلم پـا بستِ تــو
بــر ســر دیـوار بدهـم ثانی اش تا شوی ز آن پنـد شاد و خوب و کش
و آن سـوم پندت دهم من بر درخت كه از این سه پنـد گردی نیك بخت
آنچه بر دست است این است آن سخُن كه محالی را ز كس بــاور مكن
بر كفش چـون گفت اول پنــدِ زفت گشت آزاد و بـر آن دیـوار رفت
گفت : دیگــر بر گذشتـه غم مخَـور چون ز تو بگذشت، ز آن حسرت مبَر
بعـد از آن گفتش كه: در جسمم كتیم ده دِرم سنـگ است ، یك دُرّ یتیـم
دولتِ تــو ، بخت فـرزنـدان تـو بـود آن گوهـر بـه حقّ ِ جان ِ تـو
فوت كــردی دُرّ، كه روزی ات نبـود كه نباشـد مثل آن دُرّ در وجــود
آن چنــان كـه وقت زادن حـامله نـاله دارد ، خـواجه شـد در غلغلـه
گشت غمنـاک و همی گفت : آه آه این چـرا کـردم؟ که شد کارم تباه
مـن چـرا آزاد کـردم مـر تـو را ؟ زین حیــل از راه بـردی مر مرا
مـرغ گفتش : نـی نصیحت كـردمت؟ كه مبـادا بـر گـذشتـه دی، غمـت ؟
چون گذشت و رفت، غم چون میخوری ؟ یا نكـردی فهـم پنــدم ، یــا كــری
و آن دوم پنـدت نگفتـم: كــز ضلال؟ هیــچ تـو بــاور مكن قول محال ؟
من نیم خــود سه درم سنگ، ای اسد ده درم سنـگ اندرونـم چـون بود ؟
خواجه بـاز آمـد به خود گفتا كه: هین بـاز گـو پنـد سوم ، ای نازنیــن
گفت: آری،خوش عمـل كردی بدان؟ تـا بگـویم پنـد ثالث رایگان ؟
این بگفت و بـر پرید و شـــاد رفت سوی صحـرا سرخوش و آزاد رفت
پنــد گفتــــن با جهـول ِ خوابنـاك تخم افكنــدن بــود در شــوره خاك
چـاكِ حمق و جهـل، نپـذیرد رفــو تخـم حكمت كم دهش ای نیک خـو
زآنکه جاهل جهــل را بنــده بــود چـون که تـو پنـدش دهی او نشنـود
مثنوی – مولوی